قاضی ربیحاوی: هنوز فرصت نکرده‌ام درباره‌ی خودم چیزی بنویسم

قاضی ربیحاوی: هنوز فرصت نکرده‌ام درباره‌ی خودم چیزی بنویسم
رادیو زمانه

در نظر ربیحاوی که به تازگی کتاب دانیال و پدرش از سوی انتشارات پیام منتشر شده، شخصیت‌ها، ساختی کاملا مستقل از نویسنده دارند که خالقشان خود را درآن‌ها بازنمی‌تابد از این رو متفاوت به نظر می‌رسند. گفت‌وگوی زمانه با او درباره‌ی شخصیت‌ها، داستان‌ها و تجربه‌های ربیحاوی‌ست.

قاضی ربیحاوی

به تازگی انتشارات پیام در آلمان رمان تازه‌ای از قاضی ربیحاوی را با عنوان «دانیال و پدرش» منتشر کرده است. پیش از آن رمان «لبخند مریم» از همیبن نویسنده نیز به زبان فرانسه ترجمه و منتشر شده بود. قرار بود ربیحاوی شنبه و یکشنبه ۲۲ و ۲۳ بهمن در پاریس داستانخوانی داشته باشد که به دلیل اعتصابات عمومی در فرانسه این برنامه به فروردین ۱۴۰۲ موکول شد.
دانیال و پدرش»، تازه‌ترین اثر این نویسنده در کم‌تر از ۲۴ ساعت می‌گذرد. از صبح که سیا با کابوسی وحشت‌آور از خواب آشفته بیدار می‌شود تا شب که در بالکن خانه‌اش سیگار روشن می‌کند. او در رابطه‌‌ای که ردی از عشق در آن دیده نمی‌شود، لیلی را باردار کرده. لیلی هم اصراری به ادامه رابطه ندارد. اما انتظار دارد برای آمدن بچه به او کمک کند چون مطمئن است این بچه متعلق به سیا و اوست.
قاضی ربیحاوی (متولد ۱۳ فروردین ۱۳۳۵) در آبادان، تحصیلات دبستان و دبیرستان را در همان شهر گذراند. چاپ اولین کتاب خود را با مجموعه پنج داستان کوتاه به نام «حادثه در کارگاه مرکزی» که مجموعه‌ای بود در رابطه با زندگی کارگران پالایشگاه آبادان، شروع کرد. مجموعه داستان او با عنوان «چهار فصل ایرانی» متأثر از یورش رژیم جمهوری اسلامی (انقلاب فرهنگی) به دانشگاه‌ها بود که در همان سال‌ها نوشته شد. پس از آغاز جنگ نوشته‌های قاضی مضمونی ضد جنگ یافتند: «وقتی که دود جنگ بر آسمان دهکده دیده شد» که به عنوان نخستین کتاب ضد جنگ در ادبیات ایران ثبت شده، داستان «توی دشت بین راه»، و «خاطرات یک سرباز» که به خاطر انتشار آن به مدت نه ماه به زندان اوین افتاد. ربیحاوی در پی ممنوع‌القلم شدن و همچنین جو خفقان و ترور حاکم بر ایران، ناگزیر شد در سال ۱۳۷۵ ایران را به قصد کشور انگلیس ترک کند. او در همه این سال‌ها نویسا و کوشا بوده و علاوه بر داستان‌نویسی به نمایشنامه‌نویسی ئ تئاتر هم توجه ویژه داشته است.
گفت‌وگو با او به مناسبت انتشار رمان «دانیال و پدرش» که جایگاه ویژه‌ای در مجموعه آثار این نویسنده دارد انجام شده است.

گفت وگو با قاضی ربیحاوی

اسفندیار کوشه – شما یکی از نویسندگان شاخص مهاجر هستید که پس از خروج از ایران، کارهایتان چاپ، منتشر و در صحنه‌ی تئاتر اجرا شده‌است. می‌دانم که در این راه مرارت‌های زیادی را تحمل کرده‌اید. یک نویسنده‌ی مهاجر یا تبعیدیِ ایرانی برای رسیدن به جایگاهی که بتواند برای جهان حرف‌بزند، چه قدر راه دارد؟ منظورم این است که زبان چه قدر چالش برانگیز است؟

قاضی ربیحاوی – ممنونم که این پرسش را طرح کردی. مدتی بود می‌خواستم درباره‌ی این ترکیب “جهانی شدن” که مدتی‌ست ایرانیان علاقه‌مند به ادبیات و سینما آن را تکرار می‌کنند و درباره‌اش از هم می پرسند، حرفی بزنم. قصد داشتم یادداشتی هرچند کوتاه در این باره بنویسم. اما مشکل این است که معنی این ترکیب را نمی فهمم. از خود می پرسم جهان چیست و کجاست؟ و باز می‌پرسم مگر معنی واژه‌ی جهان مجموعه‌یی از همه‌ی کشورهای متفاوت بر این کره‌ی خاکی نیست؟ آیا کشوری، شهری یا روستایی هست که خارج از این مجموعه باشد؟ یعنی عده‌یی هستند در این دنیا که جهان ‌آن‌ها را به عنوان تکه‌یی از جهان قبول ندارد؟ شاید باشد اما فهم من قد نمی‌دهد که این مکان یا مکان‌ها کجا هستند. پس مقصود از جهانی بودن به سرزمین مربوط نیست! بلکه ظاهرا به چیز دیگری مربوط است.

 -به چه چیزی؟

با خواندن نوشته‌های دیگران در این باره، مفهوم جهانی بودنی را متوجه شدم که بعضی می‌گویند، باید آن‌را در زبان جست‌وجو کرد. این‌طور که پیداست اگر کتابی از زبانی به انگلیسی، آلمانی یا فرانسوی ترجمه بشود، نویسنده‌ی آن کتاب جهانی شده است. یا اگر فیلمی از قاره‌ی آسیا یا آفریقا به فستیوال‌های کشورهای غربی برود -کشورهایی که مردمش به زبان های نامبرده حرف می‌زنند –  و در آن فستیوال‌ها جایزه هم ببرد، آن‌وقت سازنده‌ی آن فیلم می‌شود یک فیلم‌ساز جهانی. بنابراین، تصور این است که کشور ایران در جایی خارج از جهان واقع است و آثار ادبی هنری‌اش زمانی جهانی می‌شود که مطبوعات غربی درباره‌ی آنها مطلبی بنویسند. خب من در این میانه “خود تحقیری” حس می کنم هم تحقیر زبان خود و هم تحقیر سرزمین خود.

دانیال و پدرش، نوشته قاضی ربیحاوی در انتشارات پیام، زمستان ۱۳۴۲/۲۰۲۳

-گفته شما کاملا درست است. این طنز تلخی‌ست که ما همواره با آن روبه‌روییم، اما در عین‌حال از کم‌اقبالی ما چیزی کم نمی‌کند. هرچند ممکن است شرایطی پیش بیاید که گستره‌ی ترجمه‌ی آثار ایرانی بزرگ‌تر از امروز شود، اما هم‌چنان دایره‌ی مخاطبان آثار ایرانی، محدود به جامعه‌ی فارسی زبان است.

بله. این ماجرا محدود به کشورهای فارسی‌زبان است و معتقدم ذره ذره درست خواهد شد. کتاب “پسران عشق”  من  درسال ۲۰۰۷ نوشته شد. ۲۰۱۱ به فارسی منتشر و در سال ۲۰۲۱ به فرانسه بعد به آلمانی و عربی ترجمه شد و حالا انگلیس‌اش هم در راه است. بالاخره کسی پیدا می‌شود که ارزش‌های یک کار را درک کند و برای ترجمه‌اش پا پیش بگذارد. اما متاسفانه مترجمی که از فارسی به زبان‌های دیگر برگرداند، خیلی کم داریم. لبخند مریم را من ۳۰ سال پیش نوشتم و  الان تازه به فرانسه و آلمانی ترجمه و منتشر شده. می‌خواهم بگویم یک‌شبه اتفاق نمی‌افتد که رمانی منتشر و بلافاصله ترجمه و خوانده شود.

-مثالی می‌زنم. در مقایسه با کشور هم‌زبانی چون افغانستان در عرصه‌ی جهانی ندرخشیده‌ایم و آثار نویسندگانمان، (هم‌چون خالد حسینی و عتیق رحیمی)  ترجمه و فیلم نشده، کجای کار می‌لنگد؟

درباره‌ی دوتا مثالی که آورده‌ای، به گمانم بهتر بود نام کتاب‌ها را می‌گفتی نه نام نویسنده‌ها را. توضیح می‌دهم چرا. در مورد اولی ما با کتابی مواجه هستیم به قلم شخصی که پیش از آن هیچ سابقه‌ی نویسندگی در کارنامه‌اش نیست. کتابی از دید یک آمریکایی و فرزند یک خانواده‌ی افغان، پزشکی که مدتی هم تجربه‌ی زندگی در افغانستان را داشته و حالا هم کاملا آگاه است که سیاست آمریکا در تلاش است نگاهی دلسوزانه به آن سرزمین داشته باشد. سرزمینی که برای آمریکا خیلی مهم است، مهم‌تر از سرزمین‌های دیگر خاورمیانه، سرزمینی با آن‌همه ثروت که در زیر و بالای خاکش دارد و هیچ‌وقت هم به اندازه‌ی کافی نیروی مقاومت و مقابله‌ی نظامی با کشورهای غربی را نداشته. حداقل در صد ساله گذشته، شوروی و بعد هم  آمریکا هرگاه مایل بوده‌اند، بدون مزاحمت و مقابله با ارتش ضعیف آن‌جا به آن سرزمین رفته و هرچه خواسته‌اند غارت کرده‌اند و البته هم گاهی باید ژست انسان‌دوستی بگیرند و یکی از راه های رسیدن به این ژست، توجه به ادبیات و سینمای آن‌جاست آن‌هم ادبیات و سینمایی که دلسوزانه بدبختی‌های آن‌جا را به تصویر می‌کشد؛ ادبیات و سینمایی که طراحی شده از نگاه آمریکایی بدون این‌که به عامل اصلی این‌همه بدبختی و ویرانگی نزدیک بشود.

نشان دادن این که عامل اصلی این‌همه بدبختی تفاوت سلیقه‌های داخلی مردم افغانستان و اختلاف بین قوم‌ها و مذهب های جور به جور مردم آن‌جاست.

در رمان دانیال و پدرش سعی شده گفته شود رابطه‌ی پدر و پسر ابعاد  پیچیده‌یی دارد و به همین سادگی نیست که در نگاه سطحی ما دیده می‌شود و بعضی کلیشه‌وار می‌گویند نه هیچ‌وقت پدری بدخواه پسرش نیست، یا هیچ پدری به پسرش حسادت نمی‌کند و همه روابط پدر و پسری در جهان را فقط از دریچه‌ی تنگ ذهن خود می‌بینند و قضاوت می‌کنند درحالی که انسان پیچیده‌تر از این‌هاست که کسی بگوید من چون یک پدر هستم پس می‌دانم که رابطه‌ی پدر و پسر چگونه است، نه، این اشتباه است. هر رابطه‌ی پدر و پسر فقط شکل خاص خودش را دارد و شبیه رابطه‌های دیگر نیست. هر پدری فقط می‌تواند درباره‌ی رابطه  خودش با پسر خودش نظر بدهد.

-باید از کتاب بادبادک‌باز خالد حسینی نام می‌بردم یا سنگ صبور عتیق رحیمی؟

بله کتاب بادبادک‌ران، روایت طراحی شده از چشم یک آمریکایی‌ست برای جلب سیاست حاکم آن‌جا که با حمایت مطبوعات آن کشور منتشر و پخش شده و برای مردم دلسوز آمریکایی‌ست. تا  با خواندن آن همدردی خود را با مصیبت‌های مردم افغانستان نشان بدهند. کتابی که به سرعت خوانده می‌شود و بعد از خواندن و اشکی به حال آن مردم چکاندن ارزش نگهداری ندارد. کتابی که بعد از یک‌بار خواندن تمام می‌شود و خب البته به ما ایرانی ها هم یاد داده شده که هر کتابی یا فیلمی در غرب خوانده یا دیده شود و مطبوعات غرب درباره‌اش معرفی بنویسند و مردم را به خواندن یا به تماشای آن وادار کنند، بدون شک آن یک اثر هنری با ارزش است و به ما یاد داده‌اند که مردم غرب همه از دم مردم فرهیخته هستند و در زمینه‌ی ادبیات و سینما شعور بسیار بالایی دارند. درحالی که اصلا این‌طور نیست. در اینجا مطبوعات و شاید بهتر است بگویم رسانه‌ها برای مردم تعیین و تکلیف می‌کنند چه کتابی بخوانند و چه فیلمی ببینند و اگر برخی از این مردم خلاف نظر رسانه‌ها رفتار کنند این حس به آنها داده می‌شود که مردمی عقب مانده هستند و دور از دنیای متمدن امروز.

-با این تفاصیل می‌بایست به مصیبت‌های ما هم توجه شود. به عنوان نویسنده‌یی که در شرایط بحرانی، تجربه‌هایی سخت را پشت سرگذاشته، به نظرتان  به بحران‌هایی چون جنگ و انقلاب چه‌گونه می‌باید نگریست؟ اگر اشتباه نکنم در جنگ ایران و عراق شما هم مثل خیلی از هم‌میهنانمان آواره و ساکن شهرهای شلوغ شده‌اید.

-جنگ یک مصیبت ناگهانی بود بر سر آن ملتی که خیال می‌کردند انقلاب کرده‌اند و حالا وقت آرامش و سازندگی است. کشورهای غربی که چیزی حدود یک دهه آن همه سلاح‌های جور به جور  به دو کشور ایران و عراق فروخته بودند، تصمیم گرفتند آن سلاح‌ها مصرف شوند و هر دو کشور را ناچار به خرید سلاح‌های تازه تولید  بکنند. برای رژیم اسلامیِ تازه به قدرت رسیده، همچنان که رهبرش گفت، جنگ يک نعمت الهی بود. هرچه بود بُرد با دیکتاتور‌ها بود و با کارخانه‌های اسلحه‌سازی غرب. و بدبختی و آوارگی و بی‌پناهی نصیب مردم دو کشور ایران و عراق بخصوص مردمی شد که در شهرهای نزدیک به مرز زندگی می‌کردند. من نمی‌خواهم شرح آن مصیبت را در این‌جا تکرار کنم چون شرح آن جنگ هشت ساله تقریبا به مدت یک دهه که دهه‌ی شصت باشد موضوع اصلی داستان‌های من شد. به عنوان یک نویسنده‌ی جوان دلم نمی‌خواست نوشته‌هایم به شرح آن‌همه وحشت بپردازند. اما شرایط و غلتیدن در آن‌همه وحشت مردمی که می‌شناختم و با آنها رشد کرده بودم چاره دیگری نشانم نمی‌داد غیر از آن‌که اتفاقاتی را ثبت کنم که‌ مشاهده می کردم. کار دیگری از دستم برنمی‌آمد‌. پس به خودم عهد بستم تا آنجا که در توان دارم گوشه‌هایی از این واقعیت را بنویسم و منتشر کنم تا هم مردم شهرهایی که اخبار دروغ جنگ را از رادیو و تلویزیون می‌گرفتند بدانند که آنچه حاکمیت به آنها می گوید، دروغ است و هم نسل‌های آینده. عده‌یی نویسندگان جیره‌خوار رژیم هم مامور شده بودند جنگ را در نوشته‌های خود تقدیس و جوان ها را تحریک کنند به رفتن به جبهه‌ها،کشته شدن و به مقام شهید رسيدن.  این حرف را من یک سال پس از جنگ در داستان کوتاه حُفره نوشتم و همان‌موقع هم منتشر کردم. باری من جنگ و شهادت را طور دیگری می‌دیدم. داستان‌های کوتاه دیگری که چند ماه و بعضی چند هفته بعد از شروع جنگ از من منتشر شد، گویای این مطلب هستند و به‌خاطر نوشتن آن داستان‌ها هم هزینه‌هایی باید می‌پرداختم مثل تحمل زندان در شرایط بسیار بد. اما زندان و شکنجه باعث نشد بعد از آزادی کارم را متوقف کنم، یا آن‌چه را بنویسم که آن‌ها می‌خواستند. هزینه‌ی آن بعد از انتشار کتابی یا دو کتاب دیگر، ممنوعیت انتشار کارهایم بود و فقط گاهی مجله‌ی آدینه و دنیای سخن داستان‌هایی از من منتشر می‌کردند.

ادبیات برای خوش‌آمد خواننده تولید نمی‌شود بلکه برای طرح پرسش‌های انسان خلق می‌شود. من سعی نمی‌کنم شخصیت رمان‌هایم دوست داشتنی باشند و همه چیزشان درست باشد. هدف من خلق شخصیت‌هایی‌ست که پرسش ایجاد می‌کنند. من نویسنده قهرمان‌ها نیستم بلکه  نویسنده اشخاص شکست خورده‌ی جامعه هستم. و در راهِ نوشتن، هرگز خودم را به شخصیت‌های رمانم تحمیل نمی‌کنم و هیچ ربطی هم به آنها ندارم. من به وقت نوشتن، شخصیت خودم را حذف می‌کنم. با بعضی از شخصیت‌ها البته رابطه‌ی عاطفی به‌وجود می آید همان حسی و رابطه‌یی که میان شخصیت و خواننده ایجاد می‌شود اما هرگز به آنها نمی‌گویم این را نکن چون ممکن است خواننده خوشش نیاید و حتی شاید دلخور بشود یا نمی‌گویم آن کار را بکن که خواننده خوشش بیاید.

-شاید به همین دلیل (دشوار بودن زندگی و در معرض بحران‌های سخت بودنش)«سیا»ی دانیال و پدرش، دوست ندارد بچه‌دار بشود و حتا پس از به دنیا آمدن بچه‌اش در فکر کشتن اوست!

-کاملا درست می‌گویی. تجربه‌ی دهه‌ی شصت فاجعه‌بارترین تجربه در زندگی من بود و در زندگی بسیاری از مردم ایران. من گمان نمی کنم در تاریخ معاصر جهان هیچ ملتی چنان دهه‌ی وحشتناکی داشته. مردان جوانی که به سرزمین مرگ فرستاده می‌شدند. چه به بهانه‌ی جنگ و چه به بهانه‌ی مبارزه‌ی ضد حکومت.  دهه‌ی مرگ و دهه‌ی خيانت‌ها در زمینه‌های متفاوت حتی در هنر و ادبیات بخصوص در سینما. خودفروشی آدم‌ها. تسلط خود سانسوری. دهه‌ی وحشت. بعضی‌ها توانستند با آن موقعیت کنار بیایند و در برابر آن باد وحشت فقط دست روی کلاه خود بگذارند و مصیبت دیگران را ندیده بگیرند و جای امنی برای خود بسازند. شخصیت سیا در رمان دانیال و پدرش از تجربه‌ی آن دوره می‌آید. این پرسش او را رها نمی کند که چرا انسان با این‌که این همه فجایع را می‌بیند و امیدی به بهبود آن نمی‌یابد و  درمی‌یابد در پیش رو فجایع بدتری در کمین نشسته، باز تلاش در تولید مثل دارد. خلق آدم‌هایی تازه که مطمئن نیست تمایلی به خلق شدن داشته باشند. من می‌دانم که شخصیت سیا برای خواننده محبوب نیست و حتی شاید نفرت‌انگیز هم باشد. اما ادبیات برای خوش‌آمد خواننده تولید نمی‌شود بلکه برای طرح پرسش‌های انسان خلق می‌شود. من سعی نمی‌کنم شخصیت رمان‌هایم دوست داشتنی باشند و همه چیزشان درست باشد. می‌دانم که خواننده دوست دارد در رمان قهرمان ببیند. مثل بیشتر رمان‌هایی که منتشر می‌شوند و خواننده به قول امروزی‌ها با آن هم‌ذات‌پنداری می‌کند. هدف من خلق شخصیت‌هایی‌ست که پرسش ایجاد می‌کنند. من نویسنده قهرمان‌ها نیستم بلکه  نویسنده اشخاص شکست خورده‌ی جامعه هستم. و در راهِ نوشتن، هرگز خودم را به شخصیت‌های رمانم تحمیل نمی کنم و هیچ ربطی هم به آنها ندارم. من به وقت نوشتن، شخصیت خودم را حذف می‌کنم. با بعضی از شخصیت‌ها البته رابطه‌ی عاطفی به‌وجود می آید همان حسی و رابطه‌یی که میان شخصیت و خواننده ایجاد می‌شود اما هرگز به آنها نمی‌گویم این را نکن چون ممکن است خواننده خوشش نیاید و حتی شاید دلخور بشود یا نمی‌گویم آن کار را بکن که خواننده خوشش بیاید.

-یعنی بیش‌تر به داستان می‌اندیشید تا مخاطب آن؟

به وقت نوشتن، ممکن است به هر چیز فکر کنم غیر از خواننده. هیچ‌گاه دنبال جذب خواننده‌ی فراوان نبوده‌ام و خوشبختانه همیشه عده‌ی  کمی بوده‌اند که به خواندن کارهایم وسوسه شده‌اند. چند خواننده‌ی کنجکاو بهتر از فراوان خواننده‌هایی‌ست که فقط خواندن کتاب‌های کلیشه‌یی را دوست دارند. امروز من جوان‌های علاقه‌مند به ادبیات را فهمیده‌تر از خواننده‌های نسل‌های قبل می‌بینم. نگاه جوان‌های امروز عمیق‌تر از گذشته‌گان شده و حس غرور و خوشبختی می‌کنم وقتی ناشر کارهایم در ایران به من می‌گوید که جوان‌هایی به کارهای من علاقه دارند که وقت نوشتن آن داستان‌ها، آنها یا بچه بوده، یا هنوز به دنیا نیامده بودند.

-گفتید که شما نویسنده‌ی آدم‌های معمولی شکست‌خورده‌اید. به نظر می‌آید در دانیال و پدرش آدم‌های مهاجر، در یک دنیای کوچک و در کنار هم زندگی می‌کنند. یعنی در واقع تجمع انواع فرهنگ‌ها و خرده فرهنگ‌ها در کنار هم و ظاهراً بدون مشکل یا مسأله‌یی بغرنج. چرا این آدم‌ها در کشور خود نمی‌توانند آزاد زندگی کنند و ناچارند در آرمان‌شهری دور دنبالش بگردند؟

بعضی از مهاجرانی که از کشورهای دیکتاتورزده یا جنگ‌زده تصمیم گرفته‌اند راه بیفتند و با تحمل دشواری‌های راه، خود را به کشورهای غربی برسانند، وطن خود را هم در چمدان گذاشته با خود حمل می‌کنند. چمدانی محتوی همان سنت‌ها و سلیقه‌ها و گاهی قدمی هم برای شناخت و قاتی شدن با جامعه‌ی میزبان برنمی‌دارند و همواره دلتنگ وطن هستند. اما همه اینطور نیستند، مثلا شخصیت سیا که کاملا ارتباط حسی عاطفی‌اش را با سرزمین زادگاه خود بریده است. او در این مورد شبیه نویسنده است که خانواده‌ای در سرزمین مادری ندارد، نه کسانی که او دلتنگ‌شان بشود و نه کسانی که دلتنگ او بشوند. بنابراین راحت‌تر می‌تواند خود را با شرایط کنونی منطبق کند و بدون مشکل در کنار دیگران زندگی کند و اگر مشکلی هست فقط درونی و با خودش است.                                                            

می پرسی پس چرا آن مردمی که آن‌قدر به کشور زادگاه خود وابسته هستند آن را رها می کنند و به جای دیگر مهاجرت می کنند؟ پاسخ ساده است. معیار زندگی در اروپای غربی خیلی فرق دارد با معیار زندگی در کشور زادگاه آن‌ها. امنیت و امکانات رفاهی که در اینجا برای مهاجران هست، البته قابل مقایسه با امکانات رفاهی در کشور زادگاهشان نیست بخصوص برای خانواده‌هایی که بچه دارند. در اینجا شخص مهاجر از حقوق واقعی شهروندی استفاده می‌کند. برای نویسنده هم خب البته که شرایط فرق می‌کند. در اینجا اداره‌یی نیست که به نویسنده بگوید چه چیزهایی حق نداری بنویسی و چه چیزهایی حق داری بنویسی و نویسنده ناچار نیست کتابش را قبل از چاپ به اداره‌یی بفرستد تا عده‌یی که چیزی از ادبیات نمی‌دانند نظر بدهند که آیا این کتاب قابل چاپ هست یا قابل چاپ نیست.

-برای خواننده‌ی عادی ربط دادن دانیال و پدرش به شخصیت‌های اصلی دشوار است. از دید من نام کتاب بسیار هوشمندانه انتخاب شده و شاید از سوی نویسنده، پیشنهاد به خواننده برای انطباق دادن شخصیت‌ها در نقاط مشترک است. چرا  انسان‌ها درگیر و دار دایره‌ی تکرار یک یا چند الگوی کلیشه‌یی هستند؟ پرسشم را با چند مثال تکمیل می‌کنم؛  پسرانی که جور نسل‌های پیشین را می‌کشند، پدرانی که حاضر نیستند مسولیت پسران خود را بپذیرند، زنانی که در دام دل‌بستگی‌های احساسی دچار اشتباهات مرگ‌بار می‌شوند؟ و…

باا انتخاب عنوان دانیال و پدرش می خواستم بگویم که بحران رابطه‌ی پدر و پسری را در هر جامعه‌یی می‌شود دید. کافی‌ست به رهگذرانی که از زیر پنجره‌ات می‌گذرند نگاهی کنجکاوانه بیندازی. این رابطه به شرقی یا غربی بودن ربطی ندارد.

یادمان نرود جنبش «زن، زندگی، آزادی» فقط علیه روسری و حجاب نیست بلکه علیه فقر است، علیه تحقیر مردم مناطق محروم کشور است، علیه بی‌عدالتی نسبت به زنان و مردان زحمت‌کش جامعه است. و من امیدوارم این مردم محروم و زحمت‌کش که اینهمه زجر و شکنجه را تحمل می‌کنند، بتوانند به‌زودی به خواسته های خود برسند و در آزادی نفس بکشند. 

رابطه  پدران و پسران معمولا رابطه‌ی پیچیده‌یی‌ست. در رمان دانیال و پسرش به چند نمونه از این رابطه اشاره شده. رابطه‌ی رستم شاهنامه با پسرش سهراب. پدری که پسرش را ندانسته می‌کُشد. شاید هم دانسته. شاید رستم می‌داند که دارد با پسرش می‌جنگد و او را به دلیل حسادت از پای درمی‌آورد. حسادت به جوانی و به زیبایی و به قدرت او. رابطه‌ی دیگر رابطه‌ی تام است با پسرش. از آن رابطه اطلاعات زیادی نداریم فقط گویا تام می‌خواسته پسرش را از افتادن در فاجعه‌یی حفظ کند اما او را به عمق فاجعه می‌اندازد و شاید هم باعث مرگ او می‌شود وقتی که می‌خواسته او را از مرگ دور نگه دارد. رابطه‌ی پدر دانیال با پسرش که او را مثل یک برده‌ی حمال به دنبال خود می‌کشد. رابطه‌ی پدر سیا با سیا که آن‌هم رابطه‌ی پیچیده‌یی‌ست. پدری عُقده‌هایش را که نمی‌دانیم به چه علت با خود حمل می‌کند بر سر پسرش خالی می‌کند. و رابطه‌ی خود سیا با پسرش که با حسادت شروع می شود. پسری که در مقابل چشمان پدر با مادر عشق‌بازی می‌کند و سیا او را به عنوان یک رقیب موفق عشقی می‌بیند. اینها چیزهایی نیستند که نویسنده با اطمینان بیان می‌کند بلکه پرسش‌هایی‌ست که به ذهن می‌آیند. در رمان دانیال و پدرش سعی شده گفته شود رابطه‌ی پدر و پسر ابعاد  پیچیده‌یی دارد و به همین سادگی نیست که در نگاه سطحی ما دیده می‌شود و بعضی کلیشه‌وار می‌گویند نه هیچ‌وقت پدری بدخواه پسرش نیست، یا هیچ پدری به پسرش حسادت نمی‌کند و همه روابط پدر و پسری در جهان را فقط از دریچه‌ی تنگ ذهن خود می‌بینند و قضاوت می‌کنند درحالی که انسان پیچیده‌تر از این‌هاست که کسی بگوید من چون یک پدر هستم پس می‌دانم که رابطه‌ی پدر و پسر چگونه است، نه، این اشتباه است. هر رابطه‌ی پدر و پسر فقط شکل خاص خودش را دارد و شبیه رابطه‌های دیگر نیست. هر پدری فقط می‌تواند درباره‌ی رابطه  خودش با پسر خودش نظر بدهد.

-البته من اعتقاد دارم در کنار این مساله، شما نویسنده‌ی شجاعی هستید که تابوهای فرهنگیِ نسل‌های پیشین را شکسته‌اید و از منظری نو به امروز نگاه می‌کنید. در کتاب قبلی‌تان، پسران عشق، به چالش‌های هم‌جنس‌گرایان می‌پردازید همچنین در دانیال و پدرش  یکی از شخصیت‌ها، خانمی هم‌جنس‌گراست. ضمن این‌که این موضوع در ادبیات داستانی ما بسیار بسیار کم رنگ است به نسبت سینمای ایران، آیا در این زمینه مورد انتقاد قرار گرفته‌اید و اساسا پاسختان به این انتقادها چه بوده؟

-خب می فهمم که چرا نویسنده‌های داخل ایران درباره‌ی این موضوع رمان یا حتی داستانی ننوشته‌اند، دلیل اول آن محدودیت در انتشار آثار ادبی است. آنها می‌خواهند داستان و رمان آنها منتشر شود و چون می دانند این محدوده ممنوعه است، به این موضوع  حتا فکر هم نمی‌کنند. خودسانسوری یک فاجعه است در آن کشور. من این موضوع را در دهه هفتاد در داستان کوتاه داوود که در مجله‌ی تکاپو  منتشر شد بیان کرده‌ام. باری با یک نگاه سطحی به کارهای من از شروع سال ۵۸ تا بیست سال بعد که از ایران خارج شدم، در می‌یابید هیچ‌گاه وقت نوشتن به اداره‌ی سانسور فکر نکرده‌ام. همیشه خودم را آزاد گذاشته‌ام آن‌چه را می خواهم بنویسم بدون ولع انتشار. سال‌های اول که وزارت ارشاد هنوز خودش را جمع و جور نکرده بود، کتاب‌هایی از من منتشر شد چون ناشرها هنوز نیاز به مجوز آن وزارت نداشتند. و به‌خاطر انتشار مجموعه داستان خاطرات یک سرباز که به عنوان اولین داستان‌های ضد جنگ شناخته شده، البته هزینه‌ی سنگینی پرداختم. زندان و شکنجه. اما خب همیشه فکر کرده‌ام اگر بخواهی در جایی که آزادی جرم است، آزاد فکر کنی و آزاد کار بکنی، می‌باید هزینه‌اش را هم بپردازی.

بعضی از نویسندگان هم نگران‌اند که اگر به سراغ این موضوع بروند، دیگران خیال می‌کنند که او همجنسگراست. من اما از این‌گونه نگرانی‌ها ندارم چون من قصه‌های آدم‌های دیگر را می نویسم و هنوز فرصت نکرده‌ام درباره‌ی خودم چیزی بنویسم.

پسران عشق را اما در خارج از کشور نوشتم. اول فرستادم برای یک ناشر مشهور ایرانی ساکن اروپا که کتاب‌های زیادی منتشر می‌کرد اما ایشان بعد از دو سال نگه داشتن کتاب و آوردن بهانه‌های جوربه جور حاضر به انتشار آن نشد. می‌خواهم به شما بگویم که این موضوع تابو که می‌گویی فقط در اشخاص مذهبی نیست. شخصی می‌تواند کمونیست، یا بی‌خدا باشد اما نخواهد نامش به انتشار این موضوع آلوده شود. تا این‌که بالاخره نشر گردون به مدیریت مرحوم عباس معروفی حاضر به انتشار آن شد و خوشبختانه پس از انتشار ،کتاب مورد استقبال و تشویق ادیبان فرهیخته‌یی مثل اسد سیف و چند نقدنویس قرار گرفت و مطالب خوبی درباره‌ی کتاب نوشته شد، بعد از سوی یک مترجم فرانسوی بنام کریستف بالای به زبان فرانسوی ترجمه و مدتی بعد هم به زبان آلمانی منتشر شد.

کریستف بالای که برای علاقه‌مندان به ادبیات ایرانی نام شناخته شده‌یی‌ست سال پیش فوت کرد. او قبل از مرگش رمان لبخند مریم را هم ترجمه کرد که متاسفانه آخرین کار او بود و به دلیل سرطان درگذشت.

باری من خیال می‌کنم در مقام یک نویسنده باید کار خودم را بکنم بدون فکر کردن به اداره‌ی سانسور و بایستی خیلی مواظب باشم دچار خودسانسوری نشوم. چون بلای بدی‌ست که بر هنر و ادبیات ایران چنبره زده و متاسفانه زیاد به چشم نمی‌آید و این روزها با اصطلاح “دور زدن سانسور” توجیه می شود که اصطلاح چندش آوری‌ست.

-حیف است در این روزها که ایران در قلب یک مبارزه‌ی نفس‌گیر میان حاکمیت تمامیت‌خواه اسلامی و مردم آزادی‌خواه قرار گرفته، حرفی از آن به میان نیاوریم. دیدگاه شما در تراژدی سلطنت کاملا برای من روشن است. دیدگاهی که در آن نگرانی از غلتیدن در تکرار تاریخ موج می‌زند. به عنوان پرسش آخر در این چندماهی که از آغاز خیزش می‌گذرد آیا تصویر، یا صحنه یا نقشی در ذهنتان برای خلق داستانی دراین باره شکل گرفته است؟

بله درحال نوشتن رمانی هستم‌ بنام – گزارش یک رویا – که تقریبا دارد تمام می‌شود. از دید دختر یک مرد نظامی وابسته به رژیم است به ماجراهای روزانه‌ی خیابانی. اما چیزهایی که او می‌بیند با نگاه دیگران به وقایع فرق دارد.

به عنوان یک نویسنده که ایرانی هم هست در این مقطع از زمان کار دیگری از من برنمی‌آید، کاش برمی‌آمد. در ایران به جز چندتا دوست خوب که هرگز آنها را ملاقات نکرده‌ام هیچ‌کس را ندارم اما همه‌ی مردمی را که برای رسیدن به حقوق خود به خیابان‌ها می‌آیند، اعضای خانواده‌ی خود می‌دانم و از فکر آن‌ها که در زندان و زیر شکنجه هستند، نمی توانم بیرون بیایم.  

خیلی سعی می‌کنم نگاه امیدوارانه‌یی به ماجرا داشته باشم اما سعی نمی‌کنم احساس و عواطف را به کارم تحمیل کنم. ماجرای پیچیده‌یی‌ست. این‌که مردم فقیر که واقعا نیازمند هستند، به خیابان‌ها می‌آیند و برای حقوق پایمال شده و ندیده گرفته شده‌ی خود فریاد می‌کشند اما دستگیر می‌شوند و آن‌همه شکنجه تحمل می‌کنند.

-شباهتی میان این انقلاب با انقلاب ۵۷ می‌بینید؟

این واقعه اصلا قابل مقایسه با واقعه‌ی سال ۵۷ نبود. آن واقعه با اعتراضات دانشجوها شروع شد و بعد مردمی که از نظر معیشتی مشکل نداشتند. رژیم ایران و بعضی رسانه‌ها به نسل جدید دروغ می‌گویند که انقلاب سال ۵۷ انقلاب مستضعفان بود. اصلا چنین چیزی نبود. واقعه‌ی ۵۷ در حقیقت از سال ۱۳۳۲ شروع شد. از بعد از کشتارها و تبعیدها و زندان‌های محمدرضا پهلوی، دهه سی و چهل و پنجاه را روشنفکران دهه‌های سکوت و دهه‌های سرد زمستان می‌نامیدند درحالی‌که شعله‌یی زیر خاکستر همچنان روشن و منتظر بود تا به سطح بیاید و به آتش تبدیل شود. سیاست آن‌روز غرب هم آن شعله را به خوبی می‌شناخت و به‌موقع از آن استفاده کرد و ملتی را روانه‌ی قفس استبداد کرد و به همین راحتی حکومت افتاد به دست یک عده جنایتکار که چهل و چند سال است مثل زالو افتاده‌اند روی تن آن ملت. به دلیل این‌که آن مملکت در حکومت پهلوی دوم سیاستمدارهای هوشمند نداشت، دلسوز البته بودند اما دلسوزی دردی از ملت دوا نمی‌کند، نکرد.

حالا اما نسل دیگری برخاسته است؛نسلی که به دلیل انقلاب اینترنت و ماهواره خبر دارد در غرب چه می‌گذرد و می‌خواهد حقوقی مشابه مردم غرب داشته باشد. حداقل آزادی، غذا و مسکن برای همه، آزادی فردی، جدایی دین از سیاست. حکومت امروز ایران دارد بر مردم امروز به شیوه حاکمان جنایتکار چهارده قرن پیش حکومت می کند و عجیب است که بیش از چهل سال است که موفق بوده. این پرسش بسیار مهمی‌ست که ملت باید از خود بکند: چه کسانی به آن‌ها کمک کردند که بتوانند بدون دردسر این‌همه سال با وجود این‌همه کشتار همچنان حاکم باشند؟ چه کسانی در صف‌های طویل ایستادند و به ملاها رای دادند؟ چه کسانی کارناوال‌های هرساله‌ی آن‌ها را بنام جشنواره‌های جور به جور چراغانی کردند و با افتخار از دست ملاها جایزه‌ها گرفتند و انگشتان جوهری خود را که نشان بردگی بود با افتخار به عکاسان رسانه‌ها نشان دادند؟

خب اگرچه بعضی‌ها از شنیدن این حرف‌ها دلخور می‌شوند اما مقصود من فقط این است که ملت هوشیار باشد. من کتاب تراژدی یک سلطنت را نوشتم نه برای این‌که از حکومت قبلی تعریف یا از آن انتقاد کرده باشم، نه، من سعی کردم هردو سوی واقعیت را بنویسم. بدی‌ها و خوبی‌های سی و شش سال حکومت شخصی که خود را شاه می‌نامید. هیچ نویسنده‌ی ایرانی درباره آن دوران چیزی ننوشته و یا اگر نوشته شاه را به عنوان یک دیو آدمکُش معرفی کرده برای خوشامد رژیم تازه. درحالی‌که این‌طور نبود. اما این پرسش هم مطرح است که چرا او با آن همه حس وطن‌پرستی و عشق به میهن نتوانست از وطن در برابر یک عده جنایت‌کارِ به ظاهر مذهبی مراقبت کند. خب این پرسش‌ها را چه کسانی باید مطرح کنند؟ البته که نویسندگان و افرادی که جامعه لقب روشنفکر به آنها داده است. می دانم ترسناک است که اشتباهات یک ملت را بنویسی و منتشر کنی چون ممکن‌است آن ملت تحمل شنیدن انتقادها را نداشته باشد و به راحتی همه کارهایت را بایکوت کند و تو را خائن به ملت بداند، بخصوص آن ها که خوب می دانند این حرفها درباره آنهاست و هنوز در رسانه‌ها صاحب قدرت هستند اما خب البته که گفتن حقیقت هزینه هم دارد و گاهی پرداخت هزینه های سنگین. 

باری قهرمانان واقعی این جنبش آن زنان و مردان جوانی هستند که ما نام آنها را نمی‌دانیم. کسانی که در زندان هستند و اگر میلیاردها تومان پول داشتند که به رژیم بپردازند آزاد می‌شدند. امروز زندان‌های ایران شده یک سازمان پول‌سازی و گمانم یکی از پول‌سازترین سازمان‌های آن کشور. این تهوع‌آور است. یادمان نرود که این جنبش فقط علیه روسری و حجاب نیست بلکه علیه فقر است، علیه تحقیر مردم مناطق محروم کشور است، علیه بی‌عدالتی نسبت به زنان و مردان زحمت‌کش جامعه است. و من امیدوارم این مردم محروم و زحمت‌کش که اینهمه زجر و شکنجه را تحمل می‌کنند، بتوانند به‌زودی به خواسته های خود برسند و در آزادی نفس بکشند. 

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: قاضی ربیحاوی: هنوز فرصت نکرده‌ام درباره‌ی خودم چیزی بنویسم