روایت پطروس پالیان از هفت سال تصویربرداری از دربار

روایت پطروس پالیان از هفت سال تصویربرداری از دربار
رادیو فردا

یک روایت عنوان رشته گفت‌وگوهای که تجربیات شخصی و اجتماعی شخصیت‌های شناخته‌شده ایرانی را روایت می‌کند. این ویژه‌برنامه تلاش دارد نگاهی صمیمی و نزدیک‌تر داشته باشد به تجربه‌های زندگی چهره‌های آشنا از زبان خودشان.

موضوع این برنامه گفت‌وگو با پطروس پالیان، فیلم‌برداری است که چندین فیلم سینمایی در کارنامه دارد، و در دوران شاهنشاهی، به مدت هفت سال از سوی وزارت فرهنگ و هنر، فیلم‌بردار رسمی درباره سلطنتی بود.

آقای پالیان که برای مدت‌ها در آمریکا سکونت داشت، در اسفندماه گذشته در ۹۲ سالگی در لس‌آنجلس درگذشت.

محور گفت‌وگو با پطروس پالیان، نگاهی به رویدادهایی است که او در دربار محمدرضا شاه پهلوی شاهد نزدیک آنها بوده است.

Embed share
یک روایت: گفت‌وگو با پطروس پالیان
by رادیو فردا Embed share The code has been copied to your clipboard. The URL has been copied to your clipboard
  • ارسال به فیس‌بوک  
  • ارسال به توئیتر  

No media source currently available

0:00 0:25:00 0:00 لینک مستقیم
  • 64 kbps | MP3

لطفاً به طور مختصر راجع به کارهای سینمایی و فیلمبرداری‌هاتان توضیح بدهید.

من از کودکی دوست داشتم در سینما کار کنم. بعدتر دانشگاه سیراکیوز خوش‌شانسی من بود؛ می‌خواستم پول جمع کنم بروم دانشگاه سیراکیوز. یک سال و نیم هم -چون وقتی دبیرستان را تمام می‌کنیم، هیچ کاری بلد نیستیم- شانس آوردم کاری پیدا کردم در وسط کویر معدن گوگرد، و یک سال و نیم در وسط کویر نزدیک سمنان من کار می‌کردم که پول جمع کنم و بیایم به آمریکا دوره سیراکیوز را ببینم و برای فیلم‌برداری آماده شوم.

خوش‌شانسی من این بود که همون موقع که یک سال و نیم آنجا کار کردم، دانشگاه سیراکیوز یک اکیپ فرستاد برای هنرهای زیبا. قراردادی بسته بودند که مدرسه سینمایی که در خود سیراکیوز آمریکاست در ایران هم در هنرهای زیبا مدرسع تشکیل بدهند و شش نفر از بهترین معلم‌هاشان آمدند و در روزنامه آگهی کردند که داوطلب می‌خواستند.

حدود ۵۰۰ نفر داوطلب شده بودند که یکی هم من بودم و خوشبختانه در این امتحان‌هایی که می‌کردند من جزو ۴۰ و خورده‌ای شاگرد که می‌خواستند، قبول شدم. دو سال ما روزی ۱۰ ساعت درس می‌خواندیم و بعد از اینکه تمام شد، فیلم‌بردار شدم و کارهای جالب‌تر. اولین شغلی که به من دادند رقص‌های ملی ایران در دهات بود که سفر کنم رقص‌های ملی را جمع کنم. آقای ناصحی با من بود و موسیقی‌های آن موقع دهات را جمع می‌کرد. خلاصه این اولین کار من بود. فیلم مستند قشنگی از رقص‌های محلی گرفتم که آقای احمدزاده، مدیر باله ایران، از آنها استفاده می‌کرد و آن را مدرن می‌کرد و در کلاسش آموزش می‌داد.

آقای پالیان شما از سال ۱۳۳۲ خورشیدی در اداره کل هنرهای زیبای کشور و همچنین دیانا فیلم به عنوان فیلمبردار خبری و مستند کارتان را آغاز کردید، اما در حدود پنج سال بعد یعنی در سال ۱۳۳۷ خورشیدی به عنوان فیلم‌بردار دربار به حریم خصوصی خانواده سلطنتی راه پیدا کردید. ابتدا تعریف کنید که چطور شد این وظیفه بر عهده شما گذاشته شد؟

اون موقع فیلم‌های خبری را آمریکایی‌ها می‌گرفتند. بعد از اعلیحضرت پرسیده بود مگر در ایران، فیلمبردار ایرانی نداریم؟ گفته بودند چرا در هنرهای زیبا هستند. گفته بود پس یکی از این فیلمبردارهای ایرانی را انتخاب کنید که با ما بیایند.

بعد دو نفر مأموران اداره دوم آمدند اداره ما؛ ما آنجا شش فیلمبردار بودیم، آمدند اتاق ما و اسم ماها را نوشتند کارهای‌مان را دیدند، بعد آدرس‌هامان را گرفتند. رفته بودند ما را بک‌گراند چک کنند و من تو دلم بود که من را انتخاب می‌کنند و به مادرم گفته بودم که من فیلمبردار شاه می‌شوم. مادرم می‌خندید می‌گفت از کجا می‌دانی؟ گفتم من حس می‌کنم.

بعد از ۱۰ روز مأموران برگشتند و من را انتخاب کردند. برگشتم خانه گفتم دیدی مادر من گفته بودم انتخاب می‌شوم. بعد از آن دیگر دوره‌ای بود که برای فیلم‌برداری آماده شدم که با اعلیحضرت به سفرها بروم.

آقای پالیان، آیا شما فقط در مراسم رسمی فیلم‌برداری می‌کردید یا اینکه در مراسم خصوصی درباره هم حضور داشتید؟

[در مراسم خصوصی] کمی حضور داشتم، نه همیشه. ولی بیشترش خبری بود که هر جا در خود ایران یا هر سفری که اعلیحضرت می‌کردند در ایران و در خارج، من همیشه همراه‌شان بودم. برای من پاسپورت خدمت گرفته بودند، یعنی مثل پاسپورت سیاسی که هیچ وقت گمرک نمی‌رفتم. الان هم شهبانو من را خیلی خوب می‌شناسد و همیشه برای من نامه می‌نویسد. کتاب براش فرستاده بودم که یک نامه زیبا نوشته بود تشکر کرده بود.

شما زمانی که تصمیم گرفتید به آمریکا بروید، آیا این موضوع را با دربار مطرح کردید یا بدون اطلاع ایران را ترک کردید؟

از وزارت فرهنگ و هنر، -من هنوز عضو آنجا بودم که به دربار می‌رفتم- دو ماه به من مرخصی داده بودند. می‌دانستند به آمریکا می‌روم، و من فکر نکرده بودم آنجا بمانم.

من همیشه ماجراجویی را خیلی دوست دارم. اولین روزهایی که به آمریکا رسیدم دو ماجراجویی برای من پیش آمد که فکر کردم حالا فعلاً بمانم، بعد خبرم کردند. یکی این بود که من از گمرک رد شدم، دوستم پرویز کهن دکتر شده بود، آمده بود بالا که دیدمش. من باید از یک کریدور رد می‌شدم که دوستان را ببینم که مرا ببرند خانه. چمدانم را برداشتم و تا از در بیرون آمدم، دوتا جوان قد بلند جلویم ایستادند و گفتند «اف‌بی‌آی، فالو آس».

من فکر می‌کنم هرکس جای من بود می‌ترسید، ولی من خیلی خوشحال شدم، چون همیشه در فیلم‌های آمریکایی می‌دیدم اف‌بی‌آی و گنگسترها و غیره را. حالا با اف‌بی‌آی حقیقی صحبت می‌کردم. برای من بهتر از این هیچ چیز دیگری نبود!

پطروس پالیان در حال تصویربرداری از مراسمی با حضور شهبانو فرح پهلوی

مرا بردند در یک اتاق کوچک، بعد گفتند در جیب‌هاتان چه دارید؟ همه را در آوردم، من پیپ می‌کشم، و توتون و پول را در آوردم و با خوشحالی دست‌هایم را هم بلند کردم؛ اینها ناراحت شده بودند که من نترسیدم... فکر کردند شاید هم دیوانه باشم! بعد به هیچ چیز دیگر دست نزدند. پرسیدند کارت چیست؟ وقتی گفتم که فیلمبردار شاه ایرانم، گفتند چرا خودت را معرفی نکردی؟ گفتم شما نپرسیدید که من معرفی کنم. بعد کارت‌هاشان را در آوردند، به من دادند، گفتند هر وقت کاری داشتی به ما تلفن کن. خیلی دوستانه شد. حالا آن دوست بیچاره من بیرون ایستاده بود، همه مسافران رفتند و او تنها مانده بود آنجا که من در این کریدور چه جوری غیب شدم. من با اینها آمدم بیرون، یکی این طرف و یکی آن طرف من بود. بعد چمدان را گذاشتم پایین، دوستانه دست دادم و بعد دوستم گفت اینا کی بودند؟ بعد هم گفت که حالا خیلی خوب نیست که دیر کردی، چون من بیمارستان کشیک دارم و نمی‌توانم تو را ببرم خانه. می‌آیی بیمارستان بخوابی؟ من خوشحال شدم -و این ماجراجویی دوم...- که شب اول تو بیمارستان بخوابم، خلاصه رفتم بیمارستان، آنجا یک اتاق تمیز داد و ما هم آنجا خوابیدیم.

این دو اتفاق، دو ماجراجویی، خیلی جالب بود. من فکر کردم اینجا شهر ماجراجویی است و اصلاً کم‌کم فکر کردم که بمانم اینجا. بعد هم با وزارتخانه تماس گرفتم که من فعلاً اینجا می‌مانم، همین.

آقای پالیان شنیدم که در سفر شاه به مسکو، و دیدار او و نیکیتا خروشچف که نخست‌وزیر اتحاد جماهیر شوروی بود شما هم برای فیلم‌برداری رفته بودید، و ۲۰ روزی اونجا بودید. درباره این رویداد تاریخی اگه ممکن است کمی توضیح بدهید.

در شوروی که اتفاقاً یکی از سفرهای خوب من بود، ما را از فرودگاه به شهر بردند و اعلیحضرت در خود کرملین زندگی می‌کردند. بعد هم ما را در بهترین هتل گذاشته بودند.... در خیابان‌ها وقتی با اعلیحضرت با ماشین می‌رفتیم مردم واقعاً قلباً آمده بودند... خیابان‌ها پر شده بود، دست می‌زدند و معلوم بود این‌ها ساختگی نیست یعنی مردم خودشان دوست داشتند که اعلیحضرت را ببینند.

بعد خیلی جالب است، شب اول که رسیدیم از شهبانو پرسیده بودند که شما باله دوست دارید، یا اپرا. ایشان فرمودند که من باله دوست دارم. بعد همان شب بهترین بالرین‌های شوروی را آوردند به کاخ کرملین. آنجا یک آدیتوریوم بزرگ هست که آنجا مرگ قو را اجرا کردند و خیلی جالب بود. من هم آنجا نزدیک آنها نشسته بودم و تماشا می‌کردم، و بعد هم پارتی داده بودند، و شب‌نشینی. عکس‌هاش هم الان در کتابم هست. گاگارین را من آنجا توی پارتی دیدم…

یوری گاگارین، همان فضانورد روسی بود که کره زمین را دور زد…

…و انگلیسی هم می‌دانست. من با او کمی صحبت کردم و خیلی آن شب خوش گذشت.

آقای پالیان در نوامبر سال ۱۹۶۳ یا همون سال ۱۳۳۲ خورشیدی که شما هنوز در دربار بودید، جان اف کندی رئیس‌جمهور آمریکا مورد سوءقصد قرار گرفت و جان باخت. به خاطر دارید که در اون روزها واکنش محمدرضا شاه به این حادثه چطور بود؟

من نه. ولی من می‌دانم... اصلاً او خیلی جالب بود، آنقدر معروف بود که همه مردم وقتی جان کندی را زدند، گریه می‌کردند و مطمئنم اعلیحضرت ناراحت بود. همه ناراحت بودند، خیلی چیز تاریخی‌ای بود.

در سال ۱۳۴۲ اوضاع ایران هم همان طوری که می‌دانید ناآرام شد و در پی آن روح‌الله خمینی به عراق تبعید شد. آیا به خاطر دارید که شاه در مورد او در زمانی که شما در دربار بودید حرفی زده باشد؟

نه نه هیچ حرف از این نبود. اون موقع من فکر نمی‌کردم چنین چیزی اتفاقی بیافتد، و خمینی بیاید و اعلیحضرت از کشور خارج شود.

… که بعداً اتفاق افتاد. آقای پالیان به طور کلی وضعیت کاری و موقعیت شما در آن روزها به چه صورتی بود؟ آیا هر روز به دربار می‌رفتید، یا اینکه از دربار به شما خبر داده می‌شد که برای فیلمبرداری بروید و اصولاً چه کسانی این کارها را انجام می‌دادند؟

به من اطلاع می‌دادند که بروم. در مورد ولیعهد رضا پهلوی... اون موقع سالی یکبار می‌رفتم دربار و از زندگی شاهزاده فیلم می‌گرفتم که در تلویزیون‌ها می‌گذاشتند، ولی به آن شکل من نمی‌رفتم.

شما هم هنگام تولد رضا پهلوی در نهم آبان سال ۱۳۳۹، در بیمارستان و اتاقی بودید که او به دنیا آمد و از این صحنه هم عکس گرفتید. آیا شاه هم در اتاق بود؟

تقریباً یک هفته در بیمارستان می‌خوابیدم، چون هر دقیقه ممکن بود علیا حضرت بیایند. یک دفعه صبح یا نیمه شب ما را بیدار کردند که علیاحضرت در بیمارستانند و بچه متولد شد. من اولین تصویر را از ایشان گرفتم؛ از پشت شیشه دکتر بچه را نگه داشته بود و من فیلم گرفتم.

بعد چند تا عکاس هم بودند که برای مجلات و روزنامه‌ها ... و یک داستان کوچک برای شما تعریف کنم از همه این چیزها. من سال‌ها در نیویورک بودم که از شاهزاده در دانشگاه نیویورک دعوت شده بود، نه اینکه با ایشان صحبت کنند و... من هم دعوت شده بودم. اون موقع در نیویورک زندگی می‌کردم. بعد از گفت‌وگو یک پارتی خصوصی هم بود که من هم باز دعوت کردند. در این سالنی که پارتی خصوصی بود، رفتم دیدم شاهزاده تنها روی کاناپه نشسته بود. هنوز کسی نیامده بود. من نزدیک شدم، سلام کردم، گفتم والاحضرت می‌دانید من بودم که وقتی شما متولد شدید، از شما اولین تصویر را گرفتم؟ با لبخند نگاه کردند و گفتند دیدم قیافه شما آشناست. این شوخ‌طبعی بسیار برای من جالب بود.

پالیان در کنار شاهزاده رضا پهلوی

آقای پالیان، زمانی که رضا پهلوی متولد شد و یا بعد از آن شاه هم به بیمارستان آمد، فضای موجود بین شاه و ملکه پس از تولد نخستین پسرشان به چه صورتی بود؟

خوشحالی و شادی بود، و بیرون هم ملت جمع شده بودند، و وقتی بچه را بردند و اعلیحضرت و علیاحضرت سوار ماشین شدند، اصلاً مثل دریا... انگار ماشین وسط دریا موج می‌زد اینقدر که جمعیت آمده بودند. همه شادی می‌کردند، دست می‌زدند، هورا می‌کشیدند. خیلی جالب بود روزی که بچه متولد شد.

آقای پالیان در این هفت سال که شما فیلم‌بردار دربار بودید، به احتمال زیاد در لحظات خصوصی و به دور از لنز دوربین هم شاهد رفتار و حرکات محمدرضا شاه و شهبانو فرح بودید. برداشت شخصی شما به طور کلی از شاه و شهبانو به چه صورتی است؟

شهربانو دختر جوانی بود. وقتی نامزدی‌شان اعلام شد، من از جشن نامزدی و بعد جشن عروسی فیلم گرفتم. و می‌دانید، شهبانو جلوی چشم من رفته‌رفته از یک دختر جوان مبدل شد به یکی از بهترین ملکه‌های دنیا، و آنقدر خودش برای بچه‌ها چیزهایی درست می‌کرد... کمیته‌ای درست کرده بود که کتاب می‌نوشتند برای بچه‌ها، فیلم می‌گرفتند...

من فکر می‌کنم علیاحضرت یکی از بهترین ملکه‌های دنیا باشد... زیباترین و بهترین... از همون موقع من خیلی نزدیک بودم. یادم است افتتاح سد کرج بود و من رفته بودم یک پل بزرگی بود که طرف سد می‌رفتند، آنجا دیوارهای کوتاه در دو طرف بود. من رفته بودم روی این دیوار فیلم می‌گرفتم. خب اگر پرت می‌شدم، از بین رفته بودم. بعد شهبانو یک دفعه چشمش را به من کرد و به گاردها گفت بیاوریدش پایین، این الان می‌افتد. دو تا گارد من را مثل جوجه گذاشتند پایین، و اعلیحضرت با لبخند نگاه کرد و گفت بگذارید بیافتد، از شرش خلاص شویم. هر جا می‌رویم جلوی ما سبز می‌شود. یادگاری این چیزهاست که من را تا الان دل‌خوش نگه داشته است.

آقای پالیان همان‌طوری که اشاره کردید، شنیدم که رابطه شما با شاه آنقدر خوب بود که گاهی اوقات شاه با شما شوخی هم می‌کرد. به غیر از این شوخی که الان گفتید آیا چیزهای دیگری در خاطرتان هست که برای ما تعریف کنید؟

یک چیز دیگر خیلی جالب بود؛ مثل اینکه یک حس ششم بین من و اعلیحضرت بود... فکر می‌کرد که من چه کار می‌کنم... رفته بودیم افتتاح یکی از کارخانه‌های پارچه‌بافی، در مراسم افتتاح اعلیحضرت باید یک نوار رو ببرند. من آن روز فیلم می‌گرفتم، اعلیحضرت تقریباً ۱۵ متر، ۲۰ متر دورتر از جایی بود که باید نوار را ببرند. من فیلم گرفتم یک دفعه نگاه به دوربین کردم، دیدم پنج فوت فیلم باقی مانده، اصلاً از این نمی‌توانم فیلم بگیرم، چه کار بکنم. شما نمی‌توانی به شاه بگویی آقا صبر کنید من بروم کاستم را عوض کنم. دویدم زیر نوار نشستم و شروع کردم... راه افتادند و تا نصف راه آمده بودند که اعلیحضرت من را دید. همان‌جا ایستاد و شروع کرد صحبت‌هایی با صاحب کارخانه بکند، و من با خیال راحت فیلم را عوض کردم. پشت نوار ایستادم، دو سه دقیقه هم گذشت من را از دور دیده بود. تمام چیزها را حس کرده بود که من در وضعیتی هستم که آماده فیلم‌برداری نیستم و آمدند نوار را بریدند و من راحت فیلم گرفتم.

و به طور کلی محمدرضا شاه تا چه اندازه در مقابل دوربین راحت بود؟

خیلی راحت بود. اصلاً جلوی دوربین راحت بود. حتی وقتی منتظر بودیم خبری بشود، اعلیحضرت با رئیس وزرای اون زمان -کی بود، یادم رفت- این صحبت می کردند من دو قدمی ایتساده بودم.

منظورتون دکتر اقبال است؟

دکتر اقبال، بله بله، اینها صحبت می‌کردند، من نزدیک بودم. صحبت‌های اینها را می‌شنیدم ولی به دلیل اطمینانی که به من داشتند، کاری به من نداشتند. من هرجا می‌خواستم می‌ایستادم ولی عکاس‌ها همیشه یک جای دیگر می‌ایستادند و عکس می‌گرفتند.

خیلی راحت بود جلوی دوربین، فقط یک چیزی به من می‌گفتند که وقتی سیگار می‌کشم هیچ وقت فیلم نگیرم. ایشان این بود که مواظب این چیزها هم بودند.

و آیا شاه زیاد سیگار می‌کشید؟ به کلی فکر می‌کنید در طول روز محمدرضا شاه پهلوی چند تا سیگار می‌کشید؟

نه نه، ندیده بودم، ولی به من گفته بودند. وقتی در دربار بودم که از بچه‌ها فیلم می‌گرفتیم... می‌آمد، می‌نشست با بچه بازی می‌کرد... و آنجا به من گفتند که اگر در خود دربار سیگار می‌کشد، من فیلم نگیرم. ولی نمی‌دانم که زیاد سیگار می‌کشید یا نه.

پالیان در کنار شهبانو فرح پهلوی

آقای پالیان به طور کلی شما شخصیت شاه و چطور توصیف می‌کنید؟

این هفت سال شاه را... واقعاً شاه را شناختم. حتی از خیلی از نزدیکان شاه هم بهتر شاه را شناختم. شاه درست مثل پدرش رضاشاه بزرگ دو فکر داشت؛ یکی ایران و یکی مردم ایران. وقتی من روز اول رفتم دربار، اعلیحضرت در حیاط دربار بود و سندهای دهقانان را به ایشون می‌داد. من رفتم جلو فیلم بگیرم -همیشه یک کلوزآپ از اعلیحضرت می‌گرفتم- وقتی صورت اعلیحضرت کلوزآپ می‌گرفتم، در صورتش این شادی رو می‌دیدم که حتی شادتر از دهقانانی بود که آمده بودند ورقه‌‌های مالکیت را بگیرند.

هر دفعه که نواری بریده می‌شد، من از صورت‌شان کلوزآپ می‌گرفتم و حتی دیدم از شادی اشک توی چشم‌شان می‌آمد. شاد بود که این نوار رو می‌برد و فردا ۱۰۰ نفر یا ۲۰۰ نفر ایرانی سر کار می‌روند... و کشور را درست مثل پدرش طوری تحویل گرفته بود، [اداره کرد] که بقیه کارهای پدر را دنبال کند. ببینید کشور را از کجا به کجا رساند.

ما در ایران اون موقع از خیلی کشورهای اروپایی ویزا نمی‌گرفتیم. ایرانی‌ها می‌رفتند بانک‌های آنجا و پول ایران را تبدیل می‌کردند و خودشان گفته بودند که ایران ژاپن خاورمیانه می‌شود. فکرشان فقط مردم و مملکت ایران بود.

آقای پالیان در این هفت سالی که به شاه و دربار نزدیک بودید، این شخصیت شاه را چطور می‌دیدید؛ آیا هرگز دیده بودید شاه تندی کند؟

نه هرگز ندیده بودم. همیشه خیلی ملایم بود، جنتلمن، همیشه لبخند روی لبش بود.

به پایان گفت‌وگو نزدیک شدیم؛ به عنوان سؤال آخر می‌خواهم از شما بپرسم آیا موردی در ذهن شما هست از ۷ سالی که در دربار بودیند، که تا به حال جایی نگفته باشید؟ موضوعی هست که برای اولین بار می‌خواهید به شنوندگان رادیوفردا بگویید؟

روز اول که رفتم دربار، اولین بار بود که شاه رو در دو سه قدمی می‌دیدم. در باغ یک برنامه‌ای چیزی بود که اعلیحضرت اسناد مالکیت رو به دهقان‌ها می‌داد. گاردها مرا نمی‌شناختند. من نورسنجم را گذاشته بودم جیب پشتی‌ام، آن روز هم دائم آفتاب و ابر قاطی می‌شد و نور کم می‌شد و زیاد می‌شد. تجهیزات آن زمان مثل چیزهای اتوماتیک حالا نبود و هر دفعه نور عوض می‌شد، باید دیافراگم را عوض می‌کردیم. من به سرعت دست بردم به جیب عقبم که نورسنج را دربیاورم، دوتا از گاردها آنجا بودند و من را نمی‌شناختند، اولین بار قیافه من را می‌دیدند... هفت‌تیرهاشان را کشیدند. من همان‌جا دستم ماند، گفتم این نورسنج است. بعد گفتند یواش بکش بیرون، من خیلی آهسته آن را آوردم بیرون و گفتند دیگه بعد از این حرکات تند اطراف اعلیحضرت نکنید. گفتم چشم.

من خوشحال بودم که پشت شمشادها بودیم و اعلیحضرت این صحنه را ندیده که اولین بار این فیلمبردار آمده، چه کاری کرده برایش هفت‌تیر کشیده‌اند. بعد همان شب ملک حسین مهمان شاه بود. من شب باید می‌رفتم آنجا فیلم بگیرم. همین‌طور این‌طرف آن طرف فیلم می‌گرفتم. بعد دیدم یک نفر دست به شانه من زد، برگشتم دیدم اعلیحضرت است. نگو دیده بود گفت که هنوز عصبی هستی؟ من زبانم بند آمده بود، نمی‌توانستم به اعلیحضرت بگویم. با [حرکت] سرم گفتم خوبم. در بین تمام مهمان‌ها من را دیده بود، آمده بود در این شلوغی مرا تسکین دهد که ناراحتی‌ام از بین برود. این برای من بزرگترین چیز بود و از آن روز شاه در قلب من جا گرفت.

از همین مجموعه

غربت، غم خاص خودش را دارد؛ گفت‌وگو با بهروز به‌نژاد

علی احساسی؛ سیاستمداری که شناسنامه‌اش را پزشکزاد صادر کرد

گفت‌وگو با کاپیتان بهنام؛ خلبانی که جان ۳۸۱ نفر را در آمریکا نجات داد

از خبرنگاری در کیهان تا بازی در نقش خبرنگار کیهان؛ گفت‌وگو با تقی مختار

چرا احمد باطبی پیراهن خونین دوستش را سر دست برد؟

در نبرد با هویت کاذب؛ گفت‌وگو با آذر نفیسی

روایت منصور اسانلو از چهار دهه فعالیت سندیکایی

وضعیت خیلی از آنچه فکر می‌کنیم بدتر است؛ گفت‌وگو با کاوه مدنی

آن یکشنبه که تلفن زنگ نخورد؛ گفت‌وگو با پرستو فروهر

اولین کتاب کانون را شهبانو ترجمه و تصویرگری کرد؛ گفت‌وگو با لیلی امیرارجمند

پوکه اول جلوی صورت من به زمین افتاد؛ روایت پرویز دستمالچی از ترور میکونوس

وقتی روسری‌ام را برداشتم؛ گفت‌وگو با فریبا داوودی مهاجر

محمد ملکی؛ یک انقلابی علیه انقلاب اسلامی

اعدام خسرو گلسرخی به‌روایت همسرش، عاطفه گرگین

یک جور دهن‌کجی به مرگ؛ گفت‌وگو با بهمن قبادی

منبع خبر: رادیو فردا

اخبار مرتبط: یک روایت: گفت‌وگو با پطروس پالیان