"گویی دنیایی نبوده و پیوسته آخرت بوده"

"گویی دنیایی نبوده و پیوسته آخرت بوده"
ایسنا

ایسنا/گیلان آنچه هر ساله در تاسوعا و عاشورا می بینیم روایت عظیمی است از زیستن انسانی با دلی نفیس و پژوهنده که در زمان مناسب، در جای مناسبی قرار گرفت و در برابر ظلم انعطاف نشان نداد و سکوت نکرد.

آزادی فرزند آگاهی و معرفت است؛ آزادی گاهی به معنای انجام ندادن یک کار معنا می یابد و حسین به یک جریان شوم بی فروغ و بی بار و بنه، دست بیعت نمی دهد، تا در برابر فرومایگان برهنه دندانِ کاسبکار، از شخصیت شریف و نفیس خود عقب نشینی نکند و وقتی مخالفت حسین، عیان می شود خبرفروشان بی خبر، فهم شان را زیر نفرت شان به قتلگاه می برند و خودشان را قربانی می کنند. آن جریان فقط توانست جسم حسین را طعمه نگاه کاسبکارانه خود کند اما هرگز به اندیشه و دل او دسترسی نیافتند چرا که دلِ آباد است که جهان آدمی را لطیف و شریف و آباد می کند.

دل  نیارامد به گفتارِ دروغ

آب و روغن هیچ نَفْروزد فروغ

در حدیثِ راست، آرامِ دل است

راستی ها دانهُ دامِ دل است

شیخ شهاب الدین سهروردی آورده: دل نا اهل و بیگانه از حقیقت همچنان است که فیتیله ای را به جای روغن آب رسیده باشد چندانکه آتش به نظر او بری، افروخته نشود اما دل آشنا همانند شمعی خود را به آتش می کشد و افروخته می شود اما آتش و نور در شمع گیرد نه در فیتیله تَر والسلام.

دل های بی فروغ، تابناک نیستند و روشنی ندارند و حسین می شناخت که دل های گرمی بخش کدامند و چه کسانی در وجودشان صد قیامت نقد هست.

عین القضات همدانی آورده است: "دست به چیزی بزن که بماند زیرا بوی ملازم مشک است، نور ملازم آفتاب است." او به دنبال نور نبود؛ به دنبال منور بود. او به دنبال عطر نبود؛ به دنبال مشک بود و باده الهی را در جام و سبو می دید اما می دانست که این باده از جام نیست، هر چند در جام است.

باده در جام است، لیک از جام نیست

او را خیالِ دلش می برد که خیالِ باغ به باغ می برد و خیال دکان به دکان. اوست که دل باغبان را به دست آورده و زیر سایه سدره المنتهی، باده خاص و نقل خلاص خورده است و به هیچ شاخه و تنه ای دل نبسته، او دل باغبان را دارد و این در مناجات شگفتی آفرین عرفه مشهود است.

در بخشی از مناجات آمده: خدایا! به که واگذارم می کنی؟ به سوی که می فرستی ام؟ به سوی آشنایان و نزدیکان تا از من ببرند و روی بگردانند یا به سوی غریبان و غریبگان تا گره در ابرو بیفکنند و مرا از خویش برانند؟ یا به سوی آنان که ضعف مرا می خواهند و خواری ام را طلب می کنند؟ من به سوی دیگران دست دراز کنم؟ در حالی که خدای من تویی و تویی کارساز و زمامدار من .رسم تو عاشق کُشی، شیوه ی من عاشقی، تیغ زدن کار تو، کشته شدن کارِ من!

حکایت مَن طَلَبَنی وَجَدَنی، مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی اَحَبَّنی وَ مَن اَحَبَّنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتَهُ؛ است. یعنی آن کس که مرا طلب کند می یابد، آن کس که مرا یافت، می شناسد، آن کس که دوستم داشت به من عشق می ورزد، آن کس که به من عشق ورزید من نیز به او عشق می ورزم.

چنین انسانی با چنین دل شریفی است که با هر ناشسته رویی دست نمی دهد. او محترم، محتشم، عطرآگین، ژرف اندیش و پژوهنده ای مهربان و نیکخواه و فرزانه و خردمند است. چنین قلب های شریفی "مجهولون فی الارض و معروفون فی السماء" هستند حتی اگر جهان اراده کند کیفیت نگاه آن ها را بفهمد.

اوست که صدای نسیم هو در کاکل هستی را می شنود و دریافته زاده شدن و زیستن در دالان های تاریک دنیا شاید به انتخاب او نباشد اما نوع رویارویی با تاریکی به انتخاب او بستگی دارد؛که دلیر بودن را طالب می شود و در برابر ستم انعطاف پذیر بودن را انتخاب نمی کند. دلیر بودن با رنج همراه است و رنج، مادر آگاهی و معرفت است. شناخت و معرفت، انس و عشق می آفریند و هر چقدر مرد عاشق‌تر باشد، لذت انس در وصال و رنجِ اشتیاق در فراق بیشتر است. آورده اند: سُئلَ الجُنید عن حقیقة المحبّة، فقال:المیل الدائم بالقلب الهائم.

از جنید در مورد ماهیت محبت سؤال شد، فرمود: اشتیاق همیشگی، دل سرگردان. حسین دریافته بود باید در دریای عشق غرق شد با دلی سرگردان و اشتیاقی همیشگی و مولانا در مجالس سبعه می آورد: شرف هر عاشقی به قدر معشوق اوست. معشوق هر که لطیف تر و ظریف تر و شریف جوهر تر، عاشق او عزیزتر.

عین القضات هم در مکتوباتش عنوان کرده: ای دوست عزیز! بدان که رنج در خورِ اشتیاق بوَد و اشتیاق در خورِ عشق؛ و هرچند عشق به کمال‌تر بوَد اشتیاق بیشتر بوَد؛ چه اشتیاق در فراقِ معشوق بوَد و اُنس و راحت در وصال معشوق؛ و هر چند که مرد عاشق‌تر بوَد، لذت انس در وصال و رنجِ اشتیاق در فراق بیش بوَد. عاشقان که رسن زلف یار را در دست دارند گمراه نمی شوند به روایت دیوان شمس:

رسن زلف تو ما را چو رهانید زچاه

ما از آن روز رسن باز و حریف رسنیم

این که با دین بخواهیم کدام سو بایستیم، سوی عمروعاص و یزید و ابن ملجم یا حسینِ علی، به انتخاب و مکنونات قلبی مربوط است نه به خود دین. وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَۙ وَلَا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَسَارًا(اسراء/۸۲)؛ و ما آنچه از قرآن فرستیم شفا و رحمت برای اهل ایمان است و ظالمان را به جز زیان چیزی نخواهد افزود.

قرن ها می گذرد، آیا کسی توانسته آزادی خواهی را از کلام حسین بگیرد؟ او آزاد است و آزاده است و آزادگان و شمع ها را می شناسد. آنجا که آگاهی نیست، آزادی نیست. او که نورها را خاموش می کند و می گوید: هر کس می خواهد برود، برود. یعنی آزادی عمل را می شناسد، می توانست چراغ را خاموش نکند. اما آن جوانمرد، جوانمردزاده ی نیکونفس خرمخوی، انقدر طبع بالایی دارد که حتی نمی خواهد شاهد شرمندگی کسی باشد.

چون چراغ خیمه را خاموش کرد

زجه یاران خود را گوش کرد

آری فقط در قالب عشق می توان زیبایی عمیق آفرید و دامن دولت را گرفت و پیوسته رو به نور با رگ های شمرده و شفاف راه رفت و از زهر، نوشینه ساخت و از سنگ آیینه و از آتش گلستان. می گویند: عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد. ماجرای حسین همین شیوه است. اینجاست که عشق مفهومی عمیق تر از مفهوم رایج خود پیدا می کند.

خوش بسوز این خانه را ای شیر مست

خانهٔ عاشق چنین اولاتر است

مثنوی معنوی دفتر ششم

دین ما عشق محور است عشق همان ظهور معنی در صورت است و عاشق هیزم نیست که بسوزد و دود از جانش برخیزد، بلکه عود است. شیشه عطر است؛ اگر سرش جدا شود جهانی را معطر می کند؛ آینه است اگر شکسته شود فراوان می شود.

شبیخونم بزن؛ هان قتل عامم کن، بمیرانم!

بیا بشکن مرا آیینه ام، عطرم، فراوانم

صدف تا نشکند انوار مروارید پنهان است

بسوزانم که عودم، دود و هیزم نیست در جانم

اگر عاشق بسوزد عطر دارد؛ دود ندارد. در کشش عشق کاری از عقل برنمی آید مگر اینکه عقل بازاری را طلاق بدهیم و عقلِ دل را به کار بگیریم. «دل» عرش رفیع، اعلی و کبریایی خداوندگار است. انسان به هر مقامی برسد با معیار «دل» است که می رسد.

تن آسایان بلایش بر نتابند

بلی من گفتم، آن بالا به من ده/ ابتهاج

خداوند می گوید نه آسمان مرا در بر می گیرد نه زمین. من فقط در قلب مومنانم هستم چطور می شود خدا را جز در قلب، که پناهگاه عشق است پیدا کرد؟ آن ها دلشان را دنبال کردند. مملکت خدا مملکت قلوب است. هر کس از این دریا به قدر کوزه و خمره و کاسه خودش می برد. پروردگار در کار دل است و عشق و عاشق از جمعیت امنوا ست (ایمان آورندگان) چون ایمان در قلب است نه زبان. عشق است که انسان را دلیر می کند و همه ترس ها را می برد. المجاز قنطره الحقیقه یعنی از پل مجاز گذشتند تا به پل حقیقت برسند. شاید راهی جز این نباشد باید گذشت از دنیا و مجاز. باید زانو به زانوی عشق نشست و حقیقتِ حقیقت را آموخت. در این دنیای حقیقی است که حسین زمزمه می کند: « یا انیس من لا انیس له و یا من لا یرغب الا الیه...»

دلی کز نیکوان دردی ندارد

چو سنگی دان که در دیوار باشد /امیر خسرو دهلوی

المجاز قنطره الحقیقه  یعنی در تابش پرتوی عشق و تجلیات عاشقانه محبوب فقط می توان نامه‌ای یک خطی و با سلوک و  انگیزه های عرفانی نوشت؛ نامه ای یک خطی که به رساله‌ای عرفانی و عاشقانه شبیه‌ است تا نامه‌ی مردی زیر بارش باران دشنه جهل. آن ها که شهیدان الهی هستند و بلاجویان دشت و هامون کربلایی مصداق زیستن در دایره حکومت حقیقت هستند. این نامه یک خطی می تواند کیفیت نگاه حسین به نظام آفرینش و هستی را به ما بشناساند تا فهم به کمال تری از او، جهان بینی، جان بینی و جانان بینی اش برسیم.

نامه ای با این عبارات: "بسم الله الرحمن الرحیم. فَکَأَنَّ الدُّنْیَا لَمْ‏ تَکُنْ‏ وَ کَأنَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ وَ السَّلَامُ." گویی دنیایی نبوده و گویی پیوسته آخرت بوده"(کامل الزیارات؛ باب ۲۳؛ حدیث ۱۷).

نگاه او به دنیا به اقامتگاهی بین راهی می ماند که فقط برای گذشتن است. یعنی اینجا محل عبور است؛ دل نبندید به اقامتگاه، مقصد جای دیگری است. حضرت رسول در یک نصیحتی به اباذر می فرماید:«کُنْ فِی الدُّنیا کَأنَّکَ غَریبٌ وَ کَأَنَکَ عَابِرُ سَبیلٍ»؛ در دنیا نسبت به دنیا مثل مسافرانی باشد که از یک شهری عبور می کنند، نگاهی می کنند و عبور می کنند. هیچ گاه نگاهت، نگاه پایداری نباشد. کسی که به حقیقت حسین رسیده باشد کیفیت نگاه او را درمی یابد. غم حسین برای کسی که به حقیقت اندوه رسیده باشد غم سبز و رویان و بسیار عظیم است نگاه با کیفیت حسین در قرن ها پیش، خبر از دلی نفیس می دهد و برای همین است که  مولانا می گوید: روحِ سلطانی ز زندانی بجَسْت.

این مولفه ها نشانه های ذات راستین عشق است در دل جوانمردِ جوانمردزاده ای که یارانش پرنده تر ز مرغان هوایی بودند. چرا پرنده تر؟!

هرگز کسی جو بکارد، گندم برداشت کند و یا گندم بکارد، جو برداشت کند؟

گفتا: برای دعوی قاضی گواه خواهد

گفتم: گواه اشکم زردی رخ علامت

گفتا: گواه جرحست تر دامنست چشمت

گفتم: به فر عدلت عدلند و بی غرامت

گفتا: که بود همره؟ گفتم خیالت ای شه

گفتا: که خواندت اینجا؟ گفتم که: بوی جامت

گفتا: کجاست ایمن؟ گفتم: به کوی عشقت

گفتا: که چونی آنجا؟ گفتم: در استقامت

آنچه هر ساله در تاسوعا و عاشورا می بینیم روایت عظیمی است از زیستن انسانی با دلی نفیس و پژوهنده که در زمان مناسب، در جای مناسبی قرار گرفت و در برابر ظلم انعطاف نشان نداد و سکوت نکرد؛ "دل" هستی او و رستاخیز کرامات و مرکب معجزات او بود و ما فقط با غنای دل هایمان می توانیم روح تشنه و مجروح خود را با گلاب یاد حسین بشوییم.

به قول ابتهاج:

"سرِ حق بر نیزه ست

خیل آزادگی آواره صحرای ستم

از سیه‌کاری شمران و یزیدان فریاد

یا حسین بن علی

همتت همره حق جویان باد!"

یادداشت از پونه نیکوی

منبع خبر: ایسنا

اخبار مرتبط: "گویی دنیایی نبوده و پیوسته آخرت بوده"