تعطیل کردن زندان گوهردشت بدون پرداخت بها، هرگز!

سال ۶۱ حاج داوود رحمانی، رئیس زندان قزل حصار با اولتیماتم گفت: «می روم حج و برمی‌گردم خدمت‌تان می‌رسم!»

مهرماه ۶۱ برگشت و مثل همه بندهای دیگر ما را زدند و تقریبا ۱۵-۱۴ نفر از جمله من و فریدون نجفی آریا( از شاکیان دادگاه حمید نوری) را به صورت تلنبار شده انداختند داخل یک توالت ایرانی؛ با جیره روزانه یک نان کوچک به اندازه کف دست برای دو نفر. یکی دو روز بعد با چشم‌بند سوار کامیون‌های یخچال‌دار کردند. سه نفر به دلیل نبودن هوا در پشت کانتیتر در بسته بی‌هوش شدند. نمی‌دانستیم به کجا می‌رویم. در راه یکی از زندانیان گفت: «این مسیر گوهردشت است.» در ورود به گوهردشت اسدالله لاجوردی در راهرو بند از من پرسید: «مصاحبه می‌کنی؟» گفتم:« نه!» با غیض و کینه‌ای که کلمات را زیر دندانش خُرد می‌کرد و از دهانش تُف به بیرون پرت می‌شد با تأکید گفت: «یک‌ماه اینجا باشید مصاحبه می‌کنید!» با لگد (کف پوتین) پاسداری که با فحاشی بر پشتم کوبید، به داخل سلول افتادم و گوهردشت افتتاح شد.       

 گوهردشت، زندانی که تمام بندهای آن سلول‌های انفرادی بود، ازجمله تاریکخانه‌های ۸۰ در۱۸۰ سانتیمتری بدون دریچه و روشنایی، زندانی بود که حتی در زمستان هم تنها با یک شورت درون آن به سر برده‌ام. آنجا تنها یک بند عمومی داشت که زندانیان آن از زندان اوین منتقل شده بودند و به دلیل همین سلول‌های انفرادی، زبان گوهردشت برای ارتباط برقرار کردن زندانیان «مورس» بود. مورس زدن سمعی و بصری.   

 قاعدتاً اسم رئیس جمهور یک کشور را روی یک «زندان» نمی گذارند، اما انتخاب نام «رجائی شهر» برای زندان گوهردشت به دلیل تهییج و تحریک زندانبانان و شکنجه‌گران برای توجیه شقاوت، به صلابه کشیدن و اعمال جنایکارانه صورت گرفته است تا با اتکا به آیه قرآن «‌أَشِدَّاء عَلَى الْكُفَّارِ » انتقام کشته‌شدگان خود را از زندانیان اسیر در چنگالشان بگیرند، در حالی‌که تغییر نام شهر گوهردشت در ۱۳ اسفند ماه ۱۳۶۷  به تصویب رسیده و منتسب کردن زندان گوهردشت به نام شهر واقع شده در آن -رجائی شهر- دروغی بیش نیست.

حسین ملکی: آن گوهردشت که ما دیدیم، این رجایی‌شهر که تعطیل شد

به همین دلیل زندانیان منتخب و به قول حاج داوود مقاوم و سرموضع را از قزل‌حصار به گودهردشت و سلول‌های انفرادی بردند تا زندانیان را درهم بشکنند. اما وعده لاجوردی برای درهم شکستن یکماهه، سه سال طول کشید. 

در سلول انفرادی در چهارماه اول حتی قاشق و مسواک نداشتیم. تمام دارایی ما یک بشقاب و یک لیون پلاستیکی قرمز دسته‌دار و یک پتوی سربازی کوتاه سیاهرنگ بود. به جای قاشق، با یک استخوان سوپ و آش و لوبیا می‌خوردم. در طول ۱۱ ماه ریشم خیلی بلند شد. هم تنفر داشتم و هم خجالت می‌کشیدم که شبیهه پاسدارها باشم. با دندان گرفتن ریشم را کوتاه می‌کردم. نفرت و کینه داشتم از ریش‌دارهای جنایتکار. یک‌بار کبریت دادند برای سیگار و با کبریت ریشم را سوزاندم. بعد ناخنگیر دادند و ریشم را با ناخنگیر کوتاه کردم. از ته آب کاسه توالت به عنوان آینه اصلاح استفاده می‌کردم. صورتم پر لکه‌های خون می‌شد. بعد پیراهن را در می‌آورم و می‌انداختم پشت شیشه (برای درست کردن آیینه چنین کاری می‌کردیم).  واقعا زیبا می‌شدم! شکنجه خروس، شکنجه صندلی و شکنجه پنج شبانه‌روز سرپا ایستادن و بی‌خوابی دادن به جرم توهین به پاسدار و شکنجه های مدید، صدای بلندگوهای کرکننده بند و سوهان خراشنده اعصاب و روح و روان و نوحه‌های آهنگران و کشته شدن بهشتی و رجائی و جنگ و راهیان کربلا، تصویرهای دیگر زندان گوهردشت بود. 

سال۶۲  در گوهردشت، دختری از سلول انفرادی طبقه اول داد می‌زد: «۳ روزه زیر شکنجه‌ام، به من تجاوز کردند و می‌خواهند اعدامم کنند…» پاسدارها ریختند و او را بردند و دیگر او را در سلولش ندیدم. با خشم پشت پنجره می‌رفتم و با تمام قدرتم دکلمه‌ای می‌خواندم تا طنین صدایش باشم. هم‌سلولی‌ام می‌گفت: «من نمی‌دانستم تو شعر می‌گویی.» خبر تجاوز به زنان از طریق مورس زدن نیز می‌آمد. نیمه دوم سال ۶۲، یک‌روز یک کبوتر چاهی از پره‌های فلزی کرکره مانند پنجره سلول گذشت و در حالی‌که گلویش در سیم خاردارهای حفاظت زندان گوهردشت سوراخ شده بود، خودش را انداخت پشت شیشه پنجره سلول ما. تقریبا بی‌هوش بود. با هم‌سلولی‌ام، حسن افتخار جو، کبوتر را تنفس مصنوعی دادیم و با خمیر نان سوراخ گلویش را بند آورده و آب قند بهش دادیم. بعد از چند ساعت بهبودی کبوتر را بوسیدم و از پشت پنجره رهایش کردیم. گوهردشت، با بودن «بچه‌ها» (هم‌بندیان) برای ما زیبا و شاد می‌گذشت چرا که مبارزه کردن زیبا و شورانگیز است… اما رسیدیم به روزهایی که…

در روزهای قتل عام ۶۷ در انقباض نفس‌گیر هوا، گویی در زندان هوایی نبود؛ درست مثل یک خلاء. درست مثل خلاء بی‌خبری مردم از کشتار۶۷. زندانیان را به توصیف دادستان دادگاه حمید نوری در «کارخانه کشتار» نابود می‌کردند و زندانیان روی دیوار می‌نوشتند و می‌گفتند: «تاریخ به یاد خویش بسپار.» ۳۵ سال بعد، اینک از وحشت دادگاه بین‌المللی استکهلم، به برچیدن و نابود کردن مکان و ساختمان «کارخانه کشتار» و زندان هزار سلول، زندان هزار پا و «آشویتس انفرادی»های گوهردشت در قتل عام ۶۷ پرداخته اند.                                                                                       

از یکسو هراس و وحشت یک رژیم درمانده در برابر داداگاه استکهلم خود یک پیروزی‌ست، از سوی دیگر اما، اصل زندان، دار و شکنجه و اعدام برچیده نمی‌شود! هنوز اعدام هست و صدای شکنجه زندانیان شنیده می‌شود که به کوه‌ها می‌گویند: «طنین صدای ما باشید.» یکی از این زندانیان دختری بنام «سپیده» است، گرچه کوچک اندام و نحیف، اما گاه که مثل «پرنده‌ای که هرگز بال‌هایش را فراموش نمی‌کند» حتی وقتی یک قدم پا به بیرون از زندان می‌گذارد لهیب شعله‌های وجود و طنین صدایش آن‌سوی کوهها نیز شنیده می‌شود که فریاد می‌کشد: «خامنه‌ای ضحاک، می‌کشیمت زیر خاک».

تا زمانی که زندان و شکنجه و اعدام هست، برچیدن یکی از نمادهای قتل عام ۶۷، محو آثار جنایت و روتوش چهره برای ماندگاری و ادامه بده و بستان جهانی و آخرین آن آزادی زندانیان امریکایی تبار و آزاد شدن پول‌های بلوکه شده و ادامه جنایت است، اگر چه سویه دیگرت عطیلی زندان گوهردشت یک تُف سربالا بسوی ریشداران جنایت پیشه وخلیفه اعظم نکبت است. اما مردم ایران در پی تحقق همان صدای «سپیده» و برچیندن تمامیت حاکمیت فاشیزیم اسلامی هستند.    

اینک روزگار نفس خدایان زندان دهه ۶۰ را بریده است یکی از این خدایان شکنجه، مبتکر تابوت و دخمه و فجایع هولناک «خانه‌های مسکون» حاج داوود رحمانی بود، افتاد و « مُرد»، اما، نام و چهره منفورش آنچنان در ذهن و خاطر مردمان ثبت وضبط گشته که در مراسم درگذشت او نه تنها هیچ پیامی از مسئولان بلند پایه نیامد، بلکه دون‌پایگان نکبت گرفته رژیم فاشیزم اسلامی نیز پیامی ندادند و هیچ تصویری از مراسم خدایان اسقاطی و «تاریخ مصرف گذشته» دهه ۶۰ در دستی راستی ترین رسانه‌های رژیم نیز انتشار نیافت. قدرت «خاطره جمعی» مردمان، گرد نحسی و نابودی بر نام چرکین و چهره قیرگون شد و پیشانی سیاه خدایان مرگ پاشید، حتی ابراهیم رئیسی یکی از جانیان دهه ۶۰ در دادستانی اوین و عضو هیأت مرگ ۶۷ پیامی به زندانبان نمونه شقاوت و همکار دهه شصتی خود نداد.

وقتی خبر تعطیلی زندان گوهردشت را شنیدم، دلم می‌خواست بروم با تمام قدرتم از پشت پنجره خانه‌ام فریاد بزنم به سوی دوستان، به سوی دادخواهان، به سوی رسانه‌ها و بگویم: «نگذارید گوهردشت را تخریب کنند… آنجا خانه ما بود، خانه ناخواسته‌مان… عزیزان‌مان را آنجا کشتند، هنوز صدای دختر در گوشم هست که با صدای بلند فریاد می‌زد: «الان سه روزه اینجا زیر شکنجه‌ام….» هنوز صدای ترانه‌ها و اشک‌ها و لبخندهاشان جلوی چشمم است، مثل حالا که چشمانم پر اشک است و موقع تایپ همین سطور و مانیتور را تار می‌بینم.

هنوز صدای یک‌باره کوبیدشدن پنجره‌های آهنین سلول‌های طبقه پایین بند زنان  گوهردشت به گوشم می‌رسد، صدا صدای خبری ناگوار و خشمی سرکش و عاصی زنجیر ناپذیران سلول دژم است… بلافاصله خبر از طریق مورس می‌رسد: «بازجو گفته بود تا فردا وقت بهت می‌دیم، اگر اطلاعات ندی بهت تجاوز می‌کنیم و صبح که در سلول باز شد سلول پر خون بود، آن دختر خودش را کشته بود…»  

دلم می‌خواهد بروم به همسایه‌هایم در آپارتمانی که در شهر بوخوم آلمان ساکن آن هستم، خبر بدهم که بیایید پنجره را بهم بکوبید… ما تنها هستیم. نگذارید زندان گوهردشت را نابود کنند… آنجا یک ساختمان نیست بخشی از وجود ماست آنها می خواهند «آشویتس زندان انفرادی» قتل عام‌ها را نابود کنند. شما فاشیزم را تجربه کرده‌اید… آنها می‌خواهند نماد جنایت و بدنامی گوهردشت از چهره سیاه و پرونده رژیم نکبت‌شان پاک کنند اما کشتار ادامه یابد. 

با توجه به دادگاه بین المللی استکهلم نباید بگذاریم رژیم فاشیزم اسلامی بدون پرداخت بها، چنین امکانی داشته باشد تا  به سهولت «کارخانه کشتار» را تعطیل کند؛ در یک دادخواهی ملی و تاریخی مسئولیت روشنگری و صدای مردم و دادخواهان بودن یک «سئولیت جمعی بر دوش تک تک ماست.  

به گوهردشت‌هایم سلام          

دل با دلک‌اش 
سوداگر روشنا بود و 
می‌گفت: رو به پنجره بسپار 
وان دل – گر نبود
چیزی نبود 
جز واحه وحشت و ملال 
کلاه ظلمات شب 
بر سرمان نهاده‌اند 
انبان فقیه و شحنه
فلاسفه  گور”دان” حوزه‌ها 
عُلقه‌های ما قبل حلقۀ مفقوده 
دیوار جهل براندام فکر، اندیشه، خیال 
دیوار کوچکترین تبسم رؤیا 
و خیال را 
محال می‌خواست و 
می‌نمود و می‌ربود 
از چنگِ ما 
شب کلاه سیمانی را
تمام قد بر سرمان کشیدند 
با نام: گور زندگی
و صفتش: سگ‌دانی
رؤیای بی دیوار 
افسونمان می‌کرد 
چه بیهوده 
قفسی ساخته‌اند 
پُراز صداهای هراس 
پُر از طنین سکوت و
اخبار دروغ! 
سهمی به مساوات 
به رایگان 
ارزانی‌مان بود
زاغ 
چشم می‌زد 
شایع هراس مرگ و 
نعره‌های زندانی و شکنجه‌های طویل 
و امّا عشق را باش 
چه بی‌باک و بی‌هراس 
بی گُدار از پستان رؤیا می‌مکید 
از چشمان‌مان می‌جهید 
و روان می‌گشت…
گوهردشت‌هامان 
در فصل‌ها 
قصرش می‌پنداشتیم 
شیر ناخُفته 
زنجیرناپذیرِ سلولِ دژم.
روی به پنجره بسپار
“وحیِ” دل ندا می‌داد 
مؤمن شکستنِ تقدّس قفل و زنجیر
محاربانِ “دیوار” 
با چشمانی پر از پنجره 
سوداگر بلورین روشنا…
دیوارها 
طنین ارتعاش روشنای ما شدند:
با نبض سرانگشتان شوخ 
شوق “تماس” را 
تا آن‌سوی دیوار می‌برد…
از بندِ “دیکته” دیوار 
از بند هوای سیاه هیولای مغزخوار و
 هزارپای زندانش*
کوچکترین روزنۀ آهن پرده‌های حائل پنجره‌ها 
معراج چشم بود و 
چشمانمان 
“هسته” و “هستی” خون سیاه دیوار را ریخت 
بند از بند “دیکته دیوار”و دیکتاتور گسست 
و تق تق ضرب آهنگ “مورس” 
بر دیوار لرزان می‌کوبید
ارتعاش احساس 
هنوز، هنوز 
سگ‌های سنگی دیوار 
زوزه‌های افقی می‌کشند 
اما 
طنین بال یک پرنده
روی به پنجره بسپار…

۸/۵/۱۳۹۱

پژواک صدا *: اشارتی به نامۀ شبنم مددزاده از زندان قرچک وگوهر دشت. در قسمتی از نامه‌اش آمده: نمی‌دانم با کدام واژه‌ای باید آنچه در اینجا (زندان) می‌گذرد، آنچه هست شیئیّت ببخشم… و دیوارها طنین صدایمان بودند (نقل به مضمون).

هزارپای زندانش*: از آسمان که به زندان نگاه کنی شبیه هزارپا است و چنین تشبیهی در زمان شاه به کار رفته بود.    

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: تعطیل کردن زندان گوهردشت بدون پرداخت بها، هرگز!