این فصل را با من بخوان، باقی فسانه است...

این فصل را با من بخوان، باقی فسانه است...
ایسنا

ایسنا/همدان عطر دوران دفاع مقدس به هر بهانه‌ای که در شهر می‌پیچید، دل خیلی‌ها پر می‌کشد به سمت خلوص بی‌بازگشت شهدا و رزمندگان ساده و خاکی هشت سال جنگ تحمیلی ...

به گزارش ایسنا، حکایت غریبی است؛ سال‌هاست هر وقت حصارهای دل‌شکسته‌ام تنگ می‌شود به سمت شما پناهنده می‌شوم که چاره‌ای جز این ندارم؛ گناه من چیست که عاشقانه‌ترین حدیث زندگی‌ام را در نسل معصوم شما جستجو می‌کنم؟!

ای نوای آشنا و روایت دلنشین باران، ای شور بی‌امان زیستن، ببینید در حسرت درک شما چگونه کائنات را محکوم می‌کنم! ای ترنم همه خوبی‌ها روی شاخ و برگ‌های احساس، من دیری است که بازیچه مهر افسونگرتان شده‌ام، شما با دل کوچکم چه کردید که حالا اقیانوس اقیانوس و کرانه کرانه دنبال نشانه‌های نور می‌گردم؟!

نگاهم کنید، باور کنید، برای دیر رسیدنم مقصر نیستم، گویی جایی دور، در وسعت بی‌کران هستی، خودم را گم کردم و چه حس خفه‌کننده غریبی! یا این دنیا خیلی کوچک است یا آدم‌ها، زیادی بد هستند و یا چشمان من مبتلا به تیرگی شده؛ هر چه که هست من این خلأ بی‌انتهای مسموم را دوست ندارم؛ انگار همه در قفس خفقان زده هوس‌هایشان بیمار دنیا شده‌اند!

شهدای عزیز؛ ایمان راسختان، نقاد شیرین سخن بهانه‌های سبز آفرینش بود در عصر سنگی جنون، چه بی‌بدیل عشق را به توان بی‌نهایت رساندید تا آنجا که محاسبه‌کنندگان عالم در هشت سال دفاع مقدس ذهنشان درگیر راز اراده و ارادت خاص شما بود...

ای ساحل نگاهتان، جان‌پناه دل‌خستگی‌های بچه‌های گردان‌های جوانمردی، اشک‌هایتان با خاک این سرزمین چه کرد که راست‌قامت جبهه‌های حق شدید؟!

کاش راز شب‌های عملیات را فاش می‌کردید؛ آنجایی‌که معنای واقعی توسل به واسطه‌های فیض الهی باعث شد تا هم‌رزمانتان تا همیشه انگشت حیرت به دهان بگیرند و نوای دل‌انگیز عشق بی‌حد و حصرت به مادرتان زهرا(س)، خواب زمینیان غفلت‌زده را بهم می‌زد و سرانجام در «کلاس عبودیت» حسابی درخشیدید و فرشتگان آسمان، پیکر پاکتان را به ودیعه بردند تا جاویدالاثر باقی بمانید.

شماها، کی و کجا از مرز خودیت گذشتید و در چه ارتفاعی از اعتقاد و اخلاص قرار گرفتید که با اطمینان کامل در صحنه کارزار به بچه‌ها اذن می‌کردید که از روی میدان مین عبور کنند و سالم به مقصد برسند؟!

و چه گردان‌هایی با فرماندهان جوان بیست و چند ساله‌اش، خط‌شکن همه نامردی‌ها بودند در فصل خشکسالی انسانیت... نمی‌دانم شهدای دوران دفاع مقدس با خود چه کردند که معنویت و جاودانگی در باطن پاکشان نهادینه و همه آینه‌های عالم محو صداقتشان شد؟

شماها در بحبوحه‌ای که آدم‌ها غرق ساختن دنیایشان بودند، در کدام زاویه شکستید که تمام هستی حیران ذره‌های وجودتان گشت؟

نگاه قشنگتان ترسیم عارفانه عشق بود در قاب دلتنگی‌های زمانه، انگار آمده بودید که در معرکه هستی، لیاقتتان را برای پرواز محک بزنید؛ هر پله تعالی روح برای انسان یک تولد دوباره است و من مطمئنم تعداد تولدهای شما از دست روزگار در رفته بود؛ شما چند پله تا خدا رفتید که اینقدر نورانی بودید و صبور و با جذبه؟!...

من و هم‌سن و سال‌های من، نام گردان‌های تکاور، آرپی‌جی‌زن‌ها، بچه‌های اطلاعات عملیات، تیربارچی‌ها و دوشکاچی‌ها، عملیات خیبر و آزادسازی خرمشهر و آبادان و مهران، پاتک‌ها، خمپاره‌های شصت، نفربرها و تانک‌های"T-۷۲"، را تنها در روایت‌ها و فیلم‌ها و مستندها شنیده‌ایم، به طور قطع حضور میدانی در این صحنه‌ها شهامت می‌خواهد.

و اما ما امروز برای پاسداشت مقام و زنده نگهداشتن یاد و خاطره شما کنگره می‌گیریم، ‌راویان روایت می‌کنند، ‌مستندسازان ‌فیلم می‌سازند و صدها نمایشگاه برپا و گزارشات مختلفی توسط خبرنگاران مخابره می‌شود تا تاریخ طول و طویل این سرزمین کهن «‌هشت فصل عاشقی» را هرگز از یاد نبرد،‌ هشت سال جنگ بی‌امان جهانیان، با دستان خالی مردان غیور ایران من!

و من تا توان دارم می‌نگارم از شهدا، از خون‌های سرخ ریخته شده بر دامان سرزمینی آزاده که جوانان و مردان و زنان غیرتمندش اجازه نداند یک وجب از خاک آن به تاراج برود.

نوجوانان و جوانان امروز که فضای مجازی هوش از سرشان برده و پروژه نفوذ دشمنان آنها را نشانه رفته، باید بدانند روزگاری اروندکنار، کارون، دزفول، گیلان‌غرب و سرپل ذهاب روایت مکرر و مصور پرواز با بال‌های بسته بود!

در آن روزهای تاریک و شب‌های روشن، آن هنگام که فرشتگان هفت آسمان، نشان سرافرازی و جانبازی را بر سینه سترگتان حک کردند، زمین به بزرگواری رزمندگان دوران دفاع مقدس غبطه خورد؛ آنجا که انفجار مهیب صدای خمپاره‌ها تن تاریخ را می‌لرزاند، پسر بچه‌های ۱۴- ۱۳ ساله زیر رگبار تیر و ترکش و بارش بی‌امان خون و آتش چه زود بزرگ شدن را تجربه می‌کردند؛ آنقدر که خورشید محو وجود منورشان می‌گشت!

در دوکوهه، دهلاویه، فکه، هور، هویزه، طلاییه، سوسنگرد، مهران و دهلران بود که وحشیانه و به ناحق خواستند نبض زندگی ایران را متوقف سازند اما غیرت لیلی‌ها و مجنون‌ها هستی‌شان را نابود کرد. هر شب در سومار و قصرشیرین، اندیمشک، کرخه و سردشت میهمانی نور به پا بود و فرزندان این آب و خاک به حرمت پیمانی که با پدر بسته بودند، در آسمان این دیار ستاره می‌شدند تا نام وطن، این پاره تنشان بر تارک تابناک زمانه خوش بدرخشد.

آن روزها حرص شهدا برای رسیدن به خدا بود اما امروز آدم‌های شب‌زده زیادی هستند که برای رسیدن به نام و نان و مقام و حفظ صندلی‌شان، آبرو، دین و آخرتشان را به حراج می گذارند! این روزها خیلی‌ها زود رفوزه می‌شوند...

ای مسافران دلباخته، در جهنم روزگار، خورشید نگاهتان را بر ما بتابانید، دستانمان را تنها رها نکنید، بگذارید ریسمان توسل به طایفه روشنایی، نور امید را نثار وجود شب‌‍زده‌مان کند.

این فصل را با من بخوان باقی فسانه است/ این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

باز آن قیامت قامت بنشسته برخاست/ پشت و پناه امت بشکسته برخاست

بر کفر ایران نوبتی دیگر خروشید/ اسلامِ سیلی‏ خورده بر کافر خروشید

در دل نه بیمش دیگر از گرمی نه سردی/ طاغوت را آواره کرد از پایمردی

این قصه گو پایان ندارد تا به محشر/ حالی «معلم» این سخن بگذار و بگذر

(محمدعلی معلم دامغانی)

انتهای پیام

منبع خبر: ایسنا

اخبار مرتبط: این فصل را با من بخوان، باقی فسانه است...