حفر تونل زیر خانه آقای استاندار!

وی که از ابتدای انقلاب، جذب کمیته انقلاب اسلامی شد در سال‌های دهه۶۰ در دو جبهه قعال بود. گاهی به مناطق جنگی می‌رفت و بقیه وقتش را برای تأمین امنیت و مبارزه با منافقین و قاچاقچیان و اشرار صرف می‌کرد. خاطرات سردار نوروزی را می‌توانید در کتاب «خانه امن» به قلم ساسان ناطق پیگیری کنید.

همسایه استاندار

تیم مراقبت همه چیز را زیرنظر داشت. منافقین تا صبح زمین را می‌کندند و قبل از طلوع آفتاب کیسه‌های خاک را با پیکان می‌بردند و تا شب به آنجا برنمی‌گشتند. با بازجویی از منافقین فهمیده بودیم یک تیم از آنها خانه کناری استاندار را اجاره‌کرده تا با حفرتونل، خودشان را به زیر آنجا برسانند. محمدنبی حبیبی ۳۶سال داشت و عضو هیأت‌مؤتلفه اسلامی بود. حبیبی حدود یک‌ماه قبل از آمدن ما به مشهد از سرپرستی استانداری فارس به مشهد آمده و استاندارخراسان شده بود. به دیدن او رفتم و پرسیدم: «همسایه‌ات را می‌شناسی؟» با تعجب گفت: «نه، چطور؟» وقتی موضوع را تعریف کردم خشکش زد. گفت: «حالا چه کار کنم؟» گفتم نگران نباشد که شب آنها را می‌گیریم. آن روز چند نفر از بچه‌ها در خانه مستقر شدند و منافقین را گرفتند. 
     
بساط سیگار

همسرم پا به ماه بود و همین امروز و فردا باید دومین فرزندمان به دنیا می‌آمد. علی سیف هم می‌گفت همسرش باردار است و چند روز آینده بچه‌شان به دنیا می‌آید. دلم می‌خواست فرصتی پیش می‌آمد سری به خانه می‌زدم و برمی‌گشتم اما حالا که کمبود نیرو هم داشتیم، نمی‌توانستم بچه‌ها را بگذارم و بروم. بازجویی از بازداشت شده‌ها ادامه داشت که فهمیدیم یکی از منافقین، روز دوم آبان سر فلکه «ضد» قرار ملاقات دارد. مشخصات او را گرفته بودیم و می‌دانستیم موهایش را رنگ کرده و مسلح است. دوباره بساط جعبه سیگار محسن شفیعی را راه انداختیم تا هر وقت منافق را دید، اطلاع دهد.
     
استاد چهره‌زنی 

شفیعی رفت و سر ظهر روز دوم آبان بی‌سیم زد که مورد را سر چهارراه دیده است. رضا شاهنده و همکارش محافظ‌های حجت‌الاسلام فلاحیان بودند. بیشتر نیروها را در خانه‌های تیمی گذاشته بودیم و نیرویی نداشتیم. مجبور شدم برای دستگیری منافق از محافظ‌های فلاحیان استفاده کنم. چند روز پیش برادر کوچک‌تر شاهنده با دو سه جعبه نان برنجی کرمانشاهی آمده بود به او سر بزند. می‌خواست مثل برادر کیومرث بماند که فرستادیم رفت. محسن و مجتبی از روز اول کنارمان بودند. محسن در چهره‌زنی استاد بود و در چشم به هم زدنی منافق را از فرد عادی می‌شناخت. او را همراه چند نفر دیگر با شاهنده و همکارش فرستادم تا از درست بودن سوژه مطمئن شوند. 
     
انفجار نارنجک کنار رستوران

کمی بعد شاهنده بی‌سیم زد که منافق وارد یک رستوران شده است. گفتم مثل یک مشتری بروند تو و سفارش غذا بدهند. زیاد نگذشته بود که همکار شاهنده از بیرون رستوران تماس گرفت. پرسید: «چکار کنیم، بزنیم؟» ترسیدم اتفاقی برای مردم بیفتد. گفتم «پیشنهاد خودت چیه؟» گفت: «اینجا شلوغه، منتظر می‌شیم ناهارش را که خورد، بره بیرون. بعد از آن دوباره تماس نگرفتند تا این‌که خبر رسید شاهنده و همکارش شهید شدند و پای محسن ترکش خورده است. آنها را به بیمارستان امام رضا برده بودند. به دیدن آنها رفتم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده است. یکی از بچه‌های تیم گفت: «منافق غذایش را خورده و از رستوران آمده بود بیرون که به شاهنده و دوستش شک کرد. با نارنجکی که توی دستش بود فرار می‌کرد که به او ایست دادیم، ولی منافق نایستاد. گلوله شاهنده به سر منافق خورد، او روی زمین افتاد و نارنجک توی دستش قل خورد. شاهنده و همکارش می‌خواستند نارنجک را بردارند که منفجر شد.» حدس می‌زدم منافق ضامن نارنجک را کشیده و توی مشتش گرفته بوده که با کشته شدنش رها و منفجر می‌شود. جنازه‌ها را تحویل گرفتیم. آنها را دور حرم امام رضا(ع) طواف دادیم و به رسم مشهدی‌ها خاک فرش بالای سر امام را روی تابوت‌شان تکاندیم و برای خاکسپاری به کرمانشاه فرستادیم.
     
پسرم به دنیا آمد

دو روز بعد از شهادت بچه‌ها، برادرم بیژن از کرمانشاه زنگ زد. گفت پسرم به دنیا آمده است. خوشحالی کمرنگی ته دلم شعله کشید. هنوز از شهادت شاهنده و همکارش بغض داشتم اما وقتی با معصومه حرف زدم، وانمود کردم خیلی خوشحالم. وقتی پرسید اسم پسرمان را چه بگذاریم، گفتم «محمد، اسم پدرمه و الان هم که خدمت آقا امام رضا هستم؛ بهتره اسمش را بگذاریم محمدرضا» سه چهار روزی از تولد محمدرضا نمی‌گذشت که بیژن، معصومه و بچه‌ها را به مشهد آورد. از دیدن‌شان خوشحال شدم. خانه‌ای اجاره کردم تا آنها را پیش خودم نگه دارم. بیژن داشت برمی‌گشت که علی سیف گفت پسر او هم به دنیا آمده است. چند روز بعد خانواده او هم به مشهد آمدند و ماندگار شدند.
     
اجاره خانه به منافقین!

پوزه منافقین را به خاک مالیده بودیم و کم پیش می‌آمد خودی نشان بدهند. دادگاه انقلاب حکم به مصادره اموال داخل خانه‌های تیمی داده بود. اموال خانه‌ها را به بنیاد مستضعفان تحویل می‌دادیم و به صاحبخانه می‌گفتیم خانه‌شان را به هر کسی که از راه رسید، اجاره ندهند. برای ترساندن بعضی‌ها هم که شده به آنها می‌گفتیم اگر خانه‌شان را به منافقین اجاره دهند، دادگاه ممکن است خانه را مصادره کند.
     
پیچک پرید (تصویر شهید غلامعلی پیچک)

هنوز درگیر تخلیه و تحویل خانه‌های تیمی به بنیاد مستضعفان بودیم که شنیدم غلامعلی پیچک ۲۰ آذر و در اولین روز از عملیات مطلع الفجر در گیلانغرب شهید شده است. از شنیدن خبر ناراحت شدم و یاد روزهای اول جنگ افتادم که با محمد بروجردی و پیچک به دیدن فرمانده پادگان ابوذر رفتیم تا از او برای نیروها سلاح و مهمات بگیریم ولی فرمانده پادگان تلکسی را نشان‌مان داد و گفت بنی‌صدر دستور داده چیزی به سپاه ندهند. یادم است پیچک از اینجا و آنجا کمی سلاح و چند قبضه آرپی‌جی آورد و با تعدادی از نیروها به خط قلاویزان رفت.
     
شهادت معاون استاندار هرمزگان

با فرارسیدن بهمن‌ماه، حجت‌الاسلام فلاحیان به تهران برگشت و دادستان کل انقلاب شد. مدت زیادی از مسئولیتش نمی‌گذشت که زنگ زد و گفت منافقین معاون استاندار هرمزگان را به شهادت رسانده به یک بانک دستبرد زده و سلاح و مهمات یکی از پاسگاه‌ها را با خودشان برده‌اند. فلاحیان می‌گفت دادستان مشهدی بندرعباس از کارهای ما در مشهد باخبر شده و درخواست داده برای مقابله با منافقین به آنجا برویم. با علی سیف خانواده‌های‌مان را به کرمانشاه فرستادیم. به حرم رفتم و از امام رضا(ع) برای کارم در بندرعباس کمک خواستم. به تهران رفتیم و پس از گرفتن حکم مأموریت به طرف بندرعباس راه افتادیم. یک روحانی و چند نفر از بچه‌های سپاه و کمیته مشهد هم که دادستان بندرعباس را می‌شناختند، با ما آمدند. محسن تواب را هم که زخم پایش خوب شده بود با خودمان بردیم. در ساختمان کمیته مستقر شدیم.
     
فرار از راه کولر

همان اول کار فهمیدم یکی از چریک‌های فدایی خلق از راه کولر بازداشتگاه سپاه فرار کرده است. مسئولان استان می‌گفتند از اینجا و آنجا شنیده‌اند سرقت از بانک، کار چریک‌های فدایی خلق است. برای شروع کار، پرونده ترور معاون استاندار را از کمیته و دادستانی گرفتم. در مطالعه پرونده متوجه شدم یکی از منافقین در جریان ترور زخمی می‌شود ولی بقیه‌شان می‌آیند و او را از بیمارستان فراری می‌دهند. منافقین استان بوشهر و بندرعباس زیرنظر تشکیلات استان فارس بودند. یک تیم از شیراز به پارکینگ بیمارستان رفته با پوشیدن روپوش پزشکی و پرستاری، مأمور جلوی اتاق را بیهوش کرده و با بریدن دستبند منافق، او را با خود برده بودند.
     
جذب فرزندان خانواده‌های مذهبی

یکی از منافقین دستگیر شده را از زندان به کمیته بردیم. منافق ۲۰سال داشت و چیز زیادی در فرم بازجویی‌اش نبود. دوباره از او بازجویی کردم. می‌گفت احتمال می‌دهد مسئول رده بالای او و مسئول تشکیلات بندرعباس، اهل تهران باشد. می‌گفت چیز زیادی نمی‌داند و در این مدت هر چه را که مسئولش گفته، انجام داده است. راست می‌گفت. چیز زیادی نمی‌دانست، ولی همان چند اسمی که داد، کارمان را راه انداخت. سراغ آنها رفتیم، بازجویی‌ها را شبانه‌روز ادامه دادیم تا این‌که کم‌کم به رفیعی که مسئول تشکیلات سازمان منافقین بندرعباس بود، نزدیک شدیم. وقتی اطلاعات‌مان کامل شد، فهمیدم پدر رفیعی امام جماعت یکی از امامزاده‌های تهران است. زودتر از اینها فهمیده بودم مسئولان منافقین به‌دنبال جذب فرزندان خانواده‌های مؤمن و مذهبی هستند! خانه تیمی رفیعی را محاصره کردیم و قبل از این‌که بتواند کاری کند، او را گرفتیم. به او گفتم چرا آدمی مثل او که پدرش روحانی است، باید در دام منافقین بیفتد. هر چه گفتم به درِ بسته خورد.
     
کم‌کم به حرف آمد

رفیعی ۴۸ساعت تمام لام تا کام حرف نزد. بی‌اعتنایی و سکوت منافقین بعضی از بچه‌ها را عصبانی می‌کرد اما به تجربه فهمیده بودم برای رسیدن به هدف باید صبوری کنم. تا کم‌کم اطلاعات لازم را از زیر زبان آنها بیرون بکشم. باید به آنها می‌فهماندم کارشان اشتباه است. بی‌توجه به سکوت رفیعی با او حرف زدم تا این‌که کم‌کم به حرف آمد. خودش را پشیمان نشان داد و نشانی چند خانه تیمی را برایم نوشت. این کارش را به حساب دست‌گرمی گذاشتم و از او درباره تیم ترور معاون استاندار، سرقت از بانک و تخلیه سلاح و مهمات پاسگاه حاجی‌آباد پرسیدم. رفیعی اطلاعات خوبی در اختیارم گذاشت. حالا می‌دانستم تیم ترور معاون استاندار از شیراز و میناب آمدند و حمله به پاسگاه حاجی آباد هم کار یک دختر و پسر است که زن و شوهر سازمانی هستند. فهمیدم سرقت از بانک هم کار منافقین است اما برای حفظ آبروی نداشته‌شان، چو انداختند کار، کار سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران است. 
     
وانت گوجه فروشی

تیم‌های عملیاتی کمیته رفتند و با نشانی‌هایی که رفیعی در اختیارمان گذاشته بود، منافقین را گرفتند. دلم می‌خواست قبل از هر چیزی سر از کار آن دختر و پسر درآورم. می‌خواستم بفهمم چطوری توانستند سلاح و مهمات پاسگاه را با خود ببرند. به پسر گفتم «همه چیز را در مورد کاری که کردید، می‌دونم پس بدون این‌که حاشیه بری از اول ماجرا را برام تعریف کن.» بلوف زدم و گفتم زن سازمانی‌اش همه چیز را مو به مو گفته است. پسر کمی مِن مِن کرد و گفت «چند باری سربازای پاسگاه را زیر نظر گرفته بودیم. بیشتر وقت‌ها یکی‌شان با بی‌خیالی جلوی پاسگاه قدم می‌زد و بقیه بی‌خبر از بیرون، سرشون به کارشون بود. خلع سلاح سرباز جلوی پاسگاه کاری نداشت، می‌تونستیم او را بزنیم و سلاحش را از دستش بگیریم. دیدم حالا که فصل گوجه فرنگی است، می‌شه با یک وانت رفت جلوی پاسگاه و به هوای فروش گوجه، کار را یکسره کرد. وقتی نقشه‌ام را به رفیعی گفتم، خوشش اومد. با یک وانت پر از گوجه رفتیم جلو پاسگاه چند روز دیگه هم رفتیم و اومدیم تا دیدن ما براشون عادی بشه، گاهی هم دو سه گوجه به اونا می‌دادیم تا با ناهارشون بخورند!»

منبع خبر: جام جم

اخبار مرتبط: حفر تونل زیر خانه آقای استاندار!