مرد سیگاری!

مرد سیگاری!
خبرگزاری مهر

وِجتِبِل داستان یک خانواده ایرانی است که با اتفاقات گوناگون دست و پنجه نرم می‌کنند و وقایع مختلف و جالبی را پشت سر می‌گذارند؛ وقایعی که از جنس آگاهی، شادی، غم و گاهی هم هیجان است. قسمت نخست آن را اینجا بخوانید. دومین قسمت آن را در زیر بخوانید:

فردای اون روز ایرج برای خرید سری به خواربار فروشی سر کوچه زد. مثل همیشه مغازه علی آقا پر از مشتری بود. جانباز بود ولی این را به کسی نگفته بود حتی برای ایرج. پسر علی آقا یک روز درد دلش رو ریخت بیرون و از پدرش گفت و اینکه برای درمانش اقدامی نمی‌کند. ایرج هم بعد از آن حتی برای خرید کبریت یک‌راست می‌رفت مغازه سر کوچه.

برای اینکه حقی را ضایع نکند منتظر شد تا نوبتش برسد. در این میان صحبت‌های یکی از مشتری‌ها که به گرانی دلار و سکه اعتراض داشت باعث شد ایرج وارد بحث شود. مرد معترض که با تذکر علی آقای بقال از روشن کردن سیگار در مغازه منصرف شد می‌گفت: «زمان شاه وضعیت بهتر بود، این همه گرونی نبود. نمی‌تونید کشور رو مدیریت کنید ول کنید مردم نفس بکشن دیگه».

ایرج که از قبل از دست مرد سیگاری به خاطر رعایت کردن نوبت دلخور بود گذاشت تا صحبت‌هایش تمام شود و بعد گفت: «بگذریم از اینکه من تا حالا ندیدم کسی که سیگار می خواد بخره نوبت رو رعایت کنه؛ دستش رو از دور دراز می‌کنه و میگه پنج نخ سیگار نمی‌دونم چی بده. درباره این چیزایی که گفتی یه نکته بگم. فکر نمی‌کنم کربلا رفته باشی، اونجا خیلی بی نظمی هست.

مثلاً راننده‌ها با سرعت تو اتوبان رانندگی می کنن؛ نه تابلویی هست نه مأموری که بخواد به خاطر سرعت زیاد جریمه‌شون کنن. سوالم اینه که هم تو عراق، هم سوریه، هم لبنان که این همه مدت دولت نداشتن و درگیر جنگ بودن، چرا قیمت دلار و ماشین و خونه مثل ایران نیست؟ خوبه که همش اخبار و اطلاعاتت رو از ماهواره نگیری. من خیلی به این موضوع فکر کردم. فهمیدم گرونی ها تو ایران به خاطر این هم هست که دست‌هایی تو کاره. هم از بیرون مثل اسرائیل و آمریکا و هم از داخل که جیره‌خوراشون باشن. با گرونی می‌خوان صدای مردم رو دربیارن و بگن جمهوری اسلامی بلد نیست کشور رو اداره کنه.»

مرد معترض که سیگارش رو روی لبش گذاشته بود و زجر می‌کشید که چرا نمی‌تواند روشنش کند بدون اینکه حرفی بزند با عصبانیت رفت بیرون. علی آقای بقال که همیشه در بحث و جدل‌های بین مشتری‌ها سعی می‌کند کاسبی‌اش مختل نشود گفت: «خیلی داغ کرد. سیگارشم نذاشتم روشن کنه! اتفاقاً دیروز هم با یه خانمه بحثش شد. نمی دونم تو ماهواره چی شنیده بود می‌گفت آزادی و از این چیزا»

اگه حرفی داشت می‌گفت. برا همین جوش آورد. البته طبیعتش هم گرم و خشک بود این هم تو عصبانیتش تأثیر داشت.

_ تو هر شرایطی طبیعت آدما رو فراموش نمی‌کنی. من چیم؛ یکی می‌گفت سرد و خشکی؟

_ نه بابا! شما با این وزنت ماشاالله نود کیلویی. کلاً طبیعت خشک استعداد چاقی نداره. شما لاغر نیستی که. بگذریم، یه جعبه خرما بده علی آقا خیلی کار دارم.

_ راستی زیارت قبول. شنیدم رفتی کربلا...

_ آره. قسمت شما هم بشه. بالاخره عقده‌م باز شد.

_ چطور؟ تا حالا نرفته بودی؟ از شما خیلی بعیده کربلا نرفته باشی.

_ نه، اولین بارم بود.

از مغازه که آمد بیرون، یاد گذشته افتاد و سوز دلش. شوخی نیست این همه سال خیلی‌ها را دیده بود که از حال و هوای کربلا می‌گفتند و او مانند ماشینی که از ترس سرقت با زنجیر به زمین قفل شده باشد زمینگیر شده بود. بالاخره هر کسی تو زندگی‌اش مشکلاتی دارد؛ به خاطر یک مانعی در زندگی نزدیک ۲۰ سال محرومیت کشید. بعضی وقت‌ها که دلش از این جدایی طولانی می‌گرفت می‌گفت: «اگر اشک نبود سرزمین فراق آتش می‌گرفت» اما حتی همسرش هم نمی‌دانست منظورش از این جمله چیست؟

ایام محرم در هیئت همه دعا می‌کردند دوباره اربعینی شوند و به کربلا بروند اما او در دلش می‌گفت یعنی می‌شود من هم کربلا را ببینم. سوز دلش را فقط خودش می‌دانست و با کسی در این باره سخنی نمی‌گفت. هر شعری که مضمون فراق داشت انگار برای او سروده شده بود و اشکش رو جاری می‌کرد. از شنیدن نام عطار کلاً لذت می‌برد. شاید به خاطر بیت آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند / هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد.

آنقدر غرق در گذشته و دلواپسی‌هایش شد که سلام و احوالپرسی همسایه را نشنید. بعد از چند ثانیه رو کرد به او و گفت: «سلام آقا رضا ببخشید حواسم نبود». تکیه کلام آقا رضا همیشه این بود که سلام آقا ایرج خیلی نوکرتم. آقا رضا کفترباز بود اما ایرج با همه اختلافات فکری و تفاوت‌های رفتاری تحویلش می‌گرفت. خودش از اول نمازخوان و اهل مسجد و این مسائل نبود به همین خاطر می‌گفت از کجا معلوم همین کسانی که سر کوچه چشم‌چرانی می‌کنند روزی توبه نکنند؟ باید به آنها محبت کرد تا طرد نشوند. آقا رضا با همه خصوصیاتی که داشت ولی شب احیا تا صبح در مسجد می‌ماند. مانند همه کفتربازها با شب بیداری و سحرخیزی مشکلی نداشت. معمولاً کله سحر با یک شلوار راهراه و زیرپوش می‌نشست جلوی در و سیگار می‌کشید. بعد یک خلط غلیظ می‌انداخت بیرون و می‌رفت پشت بام سراغ عشقش. هر وقت هم در طول روز می‌آمد کوچه یک کفتر دستش بود؛ یک روز سوسکی، یک روز سفید، یک روز زاغ. اسامی کفترها را ایرج از او یاد گرفته بود. بوسشون می‌کرد و می‌گفت: «من معتاد ای نم. کفتر عشقه.»

کلید را که به در انداخت و وارد حیاط شد محسن را دید که مانند مراقب‌های سر جلسه امتحان دستان پدرش را نگاه می‌کرد. وقتی دید از خوراکی خبری نیست گفت: «اصلا بابای خوبی نیستی. همش منتظر بودم از کربلا زودتر بیای حالا که اومدی برام چیزی نمی‌خری. دیگه دوست ندارم.»

ولی من دوستت دارم. بیا بغل بابا برات یه شعر قشنگ بخونم.

_ نمی‌خوام شعرت به درد من نمی‌خوره.

_ باشه، با هم می‌ریم مسجد برگشتنی برات شیرکاکائو می‌خرم.

_ نمی‌خری. همش میگی ضرر داره.

_ نه، قول مردونه می‌دم. حالا برو حاضر شو می‌خوایم بریم فروشگاه خرید کنیم. به حمیدرضا هم بگو آماده شه.

این داستان ادامه دارد…

منبع خبر: خبرگزاری مهر

اخبار مرتبط: مرد سیگاری!