انقلاب ایران، با نظر به زمینه‌ی درونی آن

دوران، دورانِ قضاوت‌های یک-خطی  است، قضاوت‌هایی که پدیده‌ها‌ی اجتماعی پیچیده و چندجانبه را به یک صفت تقلیل می‌دهند. کسان کمی حوصله‌ی متنِ‌خوانی دارند، حتا اگر متن به اندازه‌ی یک مقاله‌ی کوتاه باشد. تکلیف همه چیز ظاهراً مشخص است، اما هنگامی که مسئله‌‌ای پیش می‌آید، دوباره مشخص می‌شود که هیچ چیز مشخص نیست. کلافگی، ذهنیت دوره را می‌سازد.
در وضعیت پیچیده‌ای قرار داریم؛ همهنگام گرایش به ساده‌سازی قوی است. نقش اکثر رسانه‌ها تسهیل ساده‌سازی است. منبع گسترش شرّ ابتذال شده‌اند.
یک موضوع کانونی ساده‌سازی در بحث‌های امروزه، انقلاب ۱۳۵۷ است. سرنگونی سلطنت را به عنوان نقطه‌ی عطف در نگون‌بخت شدن ایرانیان معرفی می‌کنند. چیزی درباره‌ی علت‌های برانگیزاننده‌ی انقلاب نمی‌گویند و همه چیز را به توطئه‌ی مشترک سرخ و سیاه نسبت می‌دهند. قدرت تأثیر این ساده‌سازی در این است که می‌تواند قالب کلان‌روایتی شود که هر کس هرچه خواست در درون آن بریزد. فرد حس می‌کند شاهدهای بی‌شماری در اثبات درستی نظر خود دارد. روی این محور ساده می‌توان تاک‌شوهای تلویزیونی بی‌شماری برگزار کرد و انواع و اقسام مجموعه‌‌ی تصویری فراهم نمود که تقابل شادبختی و نگو‌ن‌بختی پیش و پس از ۲۲ بهمن را بنمایانند.
این ساده‌سازی نظر و عمل را فلج می‌سازد. مشکل ذهنی‌ای که ایجاد می‌کند گریز از دیدن پیچیدگی‌های جامعه‌ی ایران است، ندیدن علت‌های انقلاب است، ندیدن پویشی است که در جامعه جریان داشته است در این نزدیک به نیم قرن که از زمان انقلاب می‌گذرد، ندیدن جایگاهی است که ایران در سیستم وابستگی جهانی داشته است. این ساده‌سازی فلج‌کننده‌ی عمل است، چون معطوف به بازگرداندن چرخ تاریخ است، چیزی که میسر نمی‌شود، و اگر هم میسر شود، نیاز به بررسی نظری پیچیده‌ای دارد که با ساده‌سازی ذاتی این نوع موضع‌گیری نمی‌خواند.
این نوشته، در جهت خلاف گرایش به ساده‌سازی پیش می‌رود و برخی سویه‌های داوری سنجیده و متعهد به واقعیت و همچنین راه‌‌گشا برای عمل را بازمی‌نماید.
در بخش یکم نوشته از منظر روند درونی کشور به انقلاب می‌نگریم و درباره‌ی آن قضاوت می‌کنیم. در بخش دوم انقلاب را بر زمینه‌ی جهانی آن و دورانی که در آن رخ داد، برمی‌‌رسیم.

افسون‌زدایی و افسون‌زدگی

انقلاب ۱۳۵۷ در سال‌های نخست آن بسیار گرامی داشته می‌شد. آن را، “شکوهمند” می‌خواندند. واژه‌ی انقلاب چنان جاذبه‌ای داشت که اگر با افسوس گفته می‌شد “انقلاب مُرد”، فوراً افزوده می‌شد “زنده باد انقلاب!”.

کسانی که طرفدار انقلاب بودند اما بلافاصله زیر ضرب رژیم تازه قرار گرفتند، حساب انقلاب و رژیم را از هم جدا می‌کردند و از خود انقلاب جز به نیکی یاد نمی‌کردند. بررسی‌های سیاسی فعالان و گروه‌های سیاسی ایرانی مخالف رژیم خمینی عمدتاً بر روی خود رژیم متمرکز بود. از انقلاب که یاد می‌کردند، تأکید را بر این می‌گذاشتند که حکومت پس از انقلاب به آرمان‌های انقلاب خیانت کرد.

 به تدریج در میان طیف مخالفان انقلابی رژیم حاکم افسون‌زدایی از انقلاب آغاز شد. این کار نه با تحلیل، بلکه با فاصله‌گیری عاطفی و عملی انجام شد. شور انقلابی از اواخر دهه‌ی ۱۳۶۰ فروکش کرد. موضع انقلابی هم اگر حفظ شد، دیگر کمتر با فراخوان به انقلاب همراه بود. در مورد انقلاب ۱۳۵۷ به تدریج سکوت حاکم شد. در خارج، مراسم سالگرد انقلاب دیگر برگزار نشد و نشریات سازمانی چپ به مناسبت ۲۲ بهمن دیگر مقالات پرشور درباره‌ی انقلاب منتشر نکردند. عده‌ای به خطِ اصلاح پیوستند، و آنان که انقلابی باقی مانده بودند، عمدتاً انقلاب را به براندازی تقلیل دادند.

موضوع این نوشته‌ی دوبخشی قضاوت درباره‌ی انقلاب ۱۳۵۷ است. بخش اول با نظر به زمینه‌ی درونی و بخش دوم با نظر به زمینه‌ی دورانی و جهانی، انقلاب را بررسی می‌کند.

در مورد انقلاب ۱۳۵۷ کار فکری‌ اندکی شده است. به انگلیسی و زبان‌های دیگر متن‌های قابل توجه بیشتری می‌بیینیم تا به فارسی. خود مقوله‌ی انقلاب هم که به ویژه برای گروه‌های چپ مفهومی محوری بوده است، در تعلیق به سر می‌برد. هم مورد احترام است، هم عملاً بی‌کاربرد شده است، دست کم در پوشش تئوری‌هایی که گرد آن شکل گرفته بودند. انقلاب به عنوان یک مفهوم جذاب باقی مانده، در حالی که نیروی افسون‌گر خود را از دست داده است. بر روی علت‌های این فترت بحثی جدی صورت نگرفته است.

در خارج از حاکمیت و در میان مخالفان، عده‌ای برای افسون‌زدایی از انقلاب ۱۳۵۷ عنوانی را که رژیم اسلامی با آن این انقلاب را از دنیوی به دینی تبدیل می‌کند، به کار می‌برند: “انقلاب اسلامی”. اما سه کار می‌بایست انجام می‌شد تا انقلاب ۱۳۵۷ به انقلاب اسلامی تبدیل شود:

  • لگدکوب کردن خواست‌های آزادی و برابری و منحصر کردن شعارهای انقلاب به شعارهای دینی،
  • تحریف تاریخ انقلاب و حذف نام و نقش نیروهای غیر مذهبی مخالف استبداد سلطنتی،
  • سرکوب این نیروها بلافاصله پس از پیروزی انقلاب.

به این ترتیب می‌توان گفت که کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ پایان روند تبدیل انقلاب به “انقلاب اسلامی” بود.

انقلاب ۱۳۵۷ چنان شکوه و عظمتی داشت که چشم شاه را هم گرفت. ۱۵ آبان ۱۳۵۷ به ملت پیام داد که «صدای انقلاب شما را شنیدم». اکنون سلطنت‌طلبان این پیام را تحمیل شده به شاه از سوی اطرافیان «شهبانو فرح» می‌دانند و می‌خواهند آن را از کارنامه‌ی او حذف کنند. شاه در پیام ۱۵ آبان، انقلاب را به پا خاستن مردم «علیه ظلم و فساد» خواند، اما در تبعید آن را همچون شورش ناسپاسان توصیف کرد. بیشتر کارگزاران دستگاه سلطنت در خارج  به ایران و انقلاب کاری نداشتند و پی زندگی خود رفتند. کسان اندکی از میان آنان بلافاصله پس از خروج تلاش‌هایی برای براندازی کردند، از جمله از عربستان و عراق و آمریکا پول و امکانات گرفتند، اما موفقیتی نداشتند. بعداً قدرت‌های پشتیبان آنان، دست از حمایت‌شان کشیدند، چون دیدند مشتی فاسدند که از کمک‌ها برای پر کردن کیسه‌ی خود استفاده می‌کنند.

بیشتر کسانی از کارگزاران سلطنت که در پروژه‌ی “تاریخ شفاهی هاروارد” از خاطرات‌شان گفته‌اند، عیب و نقص دستگاه شاهی را می‌پذیرند، و حتا کسانی از میان آنان به فلج شدن و فروپاشی آن دستگاه از درون اشاره می‌کنند. اما با وجود این، در میان کادرهای رژیم گذشته بحثی جدی در مورد انقلاب و علت‌های سرنگون شدن سلطنت درنگرفت. کار کسانی چون داریوش همایون در این زمینه ادامه نیافت.  کار تبلیغی و رسانه‌ای سلطنت‌طلبان به بیان خاطره‌های نوستالژیک و دشنام به حاکمان جدید و شکایت از دست روزگار محدود شد. خود رضا پهلوی پس از سوگند پادشاهی به تعطیلات رفت و تا ۱۳۸۸ به ندرت نشانه‌ای از خود بروز می‌داد. در ۱۳۸۸ به عنوان نقشی بر حواشی جنبش سبز ظاهر شد. فعالیت اصلی سلطنت‌طلبان اما با ورود دونالد ترامپ به کاخ سفید آغاز شد. آنان دو چیز از ترامپیسم یاد گرفتند: ۱. دوره دوره‌ی پساحقیقت است و لازم نیست در سیاست به واقعیت وفادار بود. ۲. پیروزی در گرو قطبی‌سازی است. اگر در گذشته پذیرفته می‌شد که در زمان محمدرضاشاه “اشتباهاتی” صورت گرفته، اکنون دیگر زیر همه چیز زدند. دوران پیش از انقلاب تصویری افسانه‌ای یافت، نه فقط نیروهای سیاسی مخالف شاه، بلکه کل “نسل ۵۷” مورد حمله و آماج دشنام قرار گرفتند. انقلاب، فتنه نام گرفت و رژیم پس از انقلاب چونان نیروی اشغالگری معرفی شد که گویا از بیرون به کشور حمله کرده است.

در “تاریخ شفاهی هاروارد” مدام از قول کارگزاران رژیم سابق می‌شنویم که اشکال اصلی در خود شاه بود که نمی‌توانست نظری جز نظر خود و نکته‌ای انتقادی درباره‌ی وضع امور را بشنود؛ اطرافیانش را چاپلوسان فاسدی تشکیل می‌دادند که مدام از او و از وضعیت تعریف و تمجید می‌کردند. همان داستان دربار اینک به شکلی فکاهی تکرار می‌شود. از زیر شوک بلاواسطه‌ی انقلاب ضد سلطنتی خارج شده‌اند، و دوباره به افسانه‌سرایی درباره‌ی وضعیت پیش از انقلاب رو آورده‌اند. اگر همان خط پیام ۱۵ آبان ۱۳۵۷ شاه را پی گرفته بودند، در مورد علت‌های انقلاب اندیشیده بودند، اکنون وضع بهتری داشتند. یک بار دیگر ثابت شد که سلطنت و عقلانیت با هم جور درنمی‌آیند.

Ad placeholder

پایه‌های داوری

برای پیش‌بُردِ تلاشی حقیقت‌جویانه در داوری درباره‌ی انقلاب ایران، لازم است در درجه‌ی نخست اصل روش‌شناختی آشنایی‌زدایی را به کار بندیم: چنان پدیده را بررسی کن، که انگار برای تو غریبه است. منظور این است که به عنوان ایرانی در بررسی انقلاب ایران، از همان اصولی پیروی کنیم که در مورد انقلاب‌های دیگر، مثلاً انقلاب کبیر فرانسه یا انقلاب اکتبر روسیه، به کار می‌بندیم. اگر با این رویکرد موافق نباشیم، باید دلیل آوریم چرا انقلاب ایران پدیده‌ای یگانه است و بررسی آن تابع روش‌های معمول نیست. چنین استدلالی موفق نخواهد بود حتا اگر بر ویژه بودن این انقلاب تأکیدهای درستی کند، چون با همان شدت می‌توان بر ویژگی‌ دیگر نمونه‌های انقلاب‌ها تأکید کرد.

  • انقلاب‌ها ریشه‌های اجتماعی دارند،
  • انقلاب‌ها واکنشی به شیوه‌ی حکمرانی هستند،
  • در انقلاب‌ها طیفی از نیروهای سیاسی شرکت می‌کنند،
  • انقلاب‌های پیروز به درهم شکستن دستگاه اقتدار حاکم راه می‌برند. نحوه‌ی شکنندگی این دستگاه برملاکننده‌ی وجوه مهمی از ضعف‌های درونی آن است.
  • نیروهای انقلابی و مردم شرکت‌کننده در انقلاب، یکدیگر، کشور و جهان را آن گونه نمی‌بینند که پیش از اعتلای انقلاب و پس از روشن شدن نتیجه‌ی آن می‌بینند.
  • از شروع روند انقلاب و حتا مرحله‌ی پیروزی آن نمی‌توان به نتیجه‌ی آن پی برد.  

این گزاره‌ها که می‌توان بر فهرست آنها افزود یا نحوه‌ی تقریرشان را جرح و تعدیل کرد، بنیادهای بررسی هر انقلابی هستند، از جمله انقلاب ایران. درباره‌ی این انقلاب باید پرسید:

  • ریشه‌های اجتماعی‌اش چه بودند؟
  • شیوه‌ی حکمرانی شاه چگونه بود که مردم علیه آن به پا خاستند؟
  • چه نیروهای سیاسی‌ای در انقلاب شرکت کردند؟
  • رژیم شاه چگونه و به چه علتی از درون فروپاشید؟
  • طبقه‌های اجتماعی و رسته‌ها و نیروهای مختلف چه تصوری از خود و جهان در سر داشتند؟ معجون ایدئولوژیکی که نگرش و فرهنگ انقلابی را شکل و جهت می‌داد، از چه عنصرها و سازه‌هایی تشکیل شده بود؟
  • روند انقلاب در ابتدا چه چشم‌اندازی دربرابر خود داشت؟ پیامد آن آیا از ابتدا آشکار بود؟ روند انقلاب چه مراحلی را طی کرد تا خط خمینی به قدرت رسید و قدرت خود را تثبیت کرد؟

راه معمول تن زدن از طرح این پرسش‌ها رازآلود کردن انقلاب و انکار آن است که انقلاب ریشه‌های اجتماعی و سیاسی و دورانی داشته است. در این راستاست که انقلاب ۵۷ را فتنه، اِشغال و توطئه می‌خوانند و نسل پیش‌برنده‌ی آن را جن‌زده و گرفتار طلسم شر می‌دانند. ذهن تاریک‌اندیش افسون‌زده چنین گرایشی دارد. از نظر آلودگی به پندار اسطوره‌ای این نحوه‌ی قضاوت شبه‌دینی با دینی خواندن آن در قالب “انقلاب اسلامی” تفاوتی ندارد. هر دو دید انقلاب را به یک منشإ رازآلود برمی‌گردانند، یکی به شر شیطانی، دیگری به خیر الاهی.

ممکن است گفته شود تداوم “زندگی نرمال” در زمان شاه سرانجام حق مشارکت را هم به دنبال می‌آورد، در نتیجه نمی‌بایست زیاده‌خواه بود و به مخالفت با رژیم پرداخت. نخست اینکه “زندگی نرمال” در آن دوره نصیب همگان نمی‌شد. بحران اقتصادی از اوایل دهه‌ی ۱۳۵۰ به تدریج آشکار شد و زندگی نرمال موجود را هم آشفته کرد. دیگر اینکه گسترش “زندگی نرمال”، در معنای برخی آزادی‌های اجتماعی و امکان برای مصرف در صورت داشتن، روی به سوی دموکراتیزاسیون نداشت.

بُرون‌افکنی

بینش اسطوره‌ایِ تخطئه‌کننده‌ی انقلاب ۱۳۵۷ تا جایی پیش می‌رود که از انقلاب یک دیگریِ مطلق می‌سازد، و آن را از درونی که این بینش می‌خواهد تبرئه‌اش کند، بیرون می‌افکند. این بینشِ اسیرِ دوگانه‌بیینیِ اهورایی-اهریمنی، انقلاب را به اهریمن نسبت می‌دهد.

پیوسته به این تصور‌، برساختن دوگانه‌ی ایرانِ آریاییِ اهورایی و آیینِ اهریمنیِ از بیرون هجوم آورده‌‌ی اسلام است. مثل دیگر موردهای بُرون‌افکنی (projection)، در اینجا نیز پای سلب مسئولیت از خود و گروهی خودی در میان است که به آنها هویتی در اصل منزه نسبت داده می‌شود. این یک سیاست هویت است که روی دیگر سکه‌ی سیاست هویت اسلام‌محور است: آریایی در برابر اسلامی.

ایرانِ دارای ذات پایدار آریایی همان قدر یک پندار جدید است که گمانِ تمدن‌سازی گرد اسلام ناب. بنیادگرایی آریایی تنها با تحریف تاریخ می‌تواند اسلام را بیرونی کند، همان گونه که بنیادگرایی اسلامی با تقلیل ایران به اسلام و تصفیه‌ی تاریخ آن خود را موجه می‌سازد.

اسلام پدیده‌ای بیرونی نسبت به ایران نیست. پژوهش‌های تاریخی، اسطوره‌ی اشغال تمدنی ایران با سپاه عرب مسلمان را پس می‌زنند. این افسانه‌‌ی جدید محصول ناسیونالیسم است، و هیچ پشتوانه‌‌ی جدی‌ای در سندهای تاریخی، به طور مشخص گنجینه‌ی ادبیات فارسی و عربی ندارد که از نمونه‌های برجسته‌ی جهانی صداهای متکثر در پیش از عصر جدید است. خود بنیادگرایی اسلامی هم ناشی از یک وَراریخت ناسیونالیستی الاهیات سیاسی اسلام است. امت‌گرایی یکی از متاستازهای ملت‌گراییِ بدخیم شده است.

Ad placeholder

نبرد اساطیر

از شاخص‌های اصلی ایدئولوژی حکومت پیش از انقلاب، یک سیاست هویت بود که سازه‌های آن کیش آریایی و فخر به شکوه باستانی ایران شاهنشاهی بود. این سیاست هویت در یک بافتار محافظه‌کار در تلاش برای همسازی با هویت شیعی بود. به خود که غرّه شد، دیگر به دین به عنوان یک پایه‌ی تخت سلطنت ننگریست. از دین یاری می‌طلبید تا با کمونیسم مقابله کند. تنها ایفای این نقش، برای حوزه‌ی دینی کافی نبود.

چسبِ سیاستِ هویتِ برساخته نتوانست شکاف میان مردم و حکومت را بپوشاند. مدرنیزاسیون، آمرانه بود و فاقد اراده و برنامه برای بالا بردن توان جذب در ساختارهای جدید به منظور جبران پیامدهای فروپاشی ساختارهای کهن. این سیاست به بحران هویت راه برد. جریان “بازگشت به خویش”، که در درون محافل جکومتی هم نفوذ داشت، سرانجام شکل صریح اسلام‌گرایی به خود گرفت.

اکنون دوباره آن ایدئولوژیِ شکست‌خورده سربرآورده و به شکلی افراطی‌تر سیاست هویت آریایی و شاهنشاهی را تبلیغ می‌کند. اسطوره‌های شاهنشاهی از اسطوره‌های اسلامی شکست خوردند و از صحنه‌ی جلویی کیش دولت رانده شدند. اما دوباره سربرآورده‌اند و در تلاش برای قدرت‌گیری دوباره هستند.

صحنه‌ی سیاست در ایران را می‌توان به خیمه‌شب‌بازی تشبیه کرد. عروسک‌ها را می‌توان اساطیری دانست که کسانی از پشت صحنه آنها را به جان هم می‌اندازند. با این گونه نگاه، اساطیر وسایلی بی‌‌روح و بی‌اراده به نظر می‌آیند. اما قضیه را می‌توان به گونه‌ای دیگر هم دید و درست‌تر آنکه این گونه ببینیم: اساطیر جان و توان حرکت دارند، ذهن‌ها را مُسخّر می‌کنند؛ بازی‌شان تابع کشش نخ‌هایی نیست که معرکه‌گیران به دست و پای آنها بسته‌اند. گردانندگان اینان را می‌گردانند و اینان گردانندگان را. عرصه‌ی سیاست همچنان گشوده به روی اساطیر است، و این آفت سیاست در ایران است.

چگونه می‌توان این آفت را دفع کرد؟ چاره‌ی اسطوره، فکر است، فکر انتقادی. فکر اجتماعی و سیاسی روشن و سنجش‌گر، معطوف به ساختارها، طبقه‌ها و گروه‌ها و منافع آنها است، و مفهوم حق را محور قرار می‌‌دهد. طلسم پندار اسطوره‌ای را می‌شکنیم اگر به جای هویت‌های کلان، افسانه‌پردازی درباره‌ی آنها و تفکیک و ایجاد تقابل میان خودی و دیگری، به انسان‌های واقعی و حقوق آنها، به ساختارها، به تقسیم‌بندی‌ بالادستان و فرودستان، و به تبعیض و خشونت ساختاری نظر دوزیم و آنها را مبنای قضاوت درباره‌ی هر دوره‌ی تاریخی قرار دهیم.

لیبرالیسم جبون

اکنون در هر گوشه یک بساط خیمه‌شب‌بازی برپاست. نقالان با افسانه‌پردازی‌هایشان به عوامفریبی مشغول‌اند. یک کانون مهم عامی‌گری در میان طبقه‌ی متوسطی است که تحصیل‌‌کرده است.

طبقه‌ی متوسط جدید در انقلاب شرکت فعال داشت و از زمینه‌چینان آن بود. این طبقه “زندگی نرمال” داشت، اما به‌حق، حقِ مشارکت سیاسی می‌خواست. پس از انقلاب حق مشارکت را به دست نیاورد، “زندگی نرمال” را هم از دست داد. اکنون بخشی از آن، سرخورده از وضعیت، نیروی گرایشی قوی شده که تنها به “زندگی نرمال” می‌اندیشد و آرمان مشارکت را فروگذاشته است. اگر فرونگذشته بود، دچار نوستالژی دوران پهلوی نمی‌شد.

لیبرالیسم متمرکز بر نرمالیزاسیون، گونه‌ای جبون از لیبرالیسم است. تأکید بر حق مشارکت، شاخص لیبرال شجاع است. چنین لیبرالی جدیت فکر خود را در نگاه انتقادی به وضعیت در دوره‌ی شاه هم نشان می‌دهد.

ممکن است گفته شود تداوم “زندگی نرمال” در زمان شاه سرانجام حق مشارکت را هم به دنبال می‌آورد، در نتیجه نمی‌بایست زیاده‌خواه بود و به مخالفت با رژیم پرداخت. نخست اینکه “زندگی نرمال” در آن دوره نصیب همگان نمی‌شد. بحران اقتصادی از اوایل دهه‌ی ۱۳۵۰ به تدریج آشکار شد و زندگی نرمال موجود را هم آشفته کرد. دیگر اینکه گسترش “زندگی نرمال”، در معنای برخی آزادی‌های اجتماعی و امکان برای مصرف در صورت داشتن، روی به سوی دموکراتیزاسیون نداشت. اتفاقا شاه سیستم را بسته‌تر کرد، چیزی که از علایم آن تشکیل حزب واحد رستاخیز، و تشدید سانسور و بگیر و ببند بود. “فضای باز سیاسی” در دوره‌ی مشرف به انقلاب، از تحمیل‌های دولت آمریکا به شاه بود. دولت کارتر این جمع‌بندی را مبنای سیاست‌گذاری خود قرار داده بود که دیکتاتوری‌ها دیگر ضامن ثبات و مقابله با کمونیسم نیستند و باید نرم شوند. و آن هنگام شاه در سطح جهانی یکی از نمادهای منفور استبداد بود. “فضای باز سیاسی” جای حق واقعی برای مشارکت را نمی‌گرفت و نمود دموکراتیک شدن نبود. این گمان که رژیم شاه می‌توانست خود به خود دموکراتیک شود، بی‌پایه است. اینکه او در روزهای انقلاب فرمان به خشونت بی حد و حصر نداد، به دلرحمی و مردمدار بودن او برنمی‌گردد؛ او هر چه قدرت‌مندتر می‌شد، مستبدتر و بی‌رحم‌تر می‌گردید. اما در اصل فردی کم‌مایه و ترسو بود و به محضِ احساس خطر و ناامنی فرار را بر قرار ترجیح می‌داد. گوش شاه  در روزهای انقلاب به حرف سفیران انگلیس و آمریکا بود و ضربان قلب مضطربش که می‌گفت هر چه زودتر از مهلکه بگریز. از جبونی و گریزپایی او باید خوشحال باشیم، اما لازم نیست به این خاطر از او تشکر کنیم.

تنفر، از زمان پیروزی انقلاب در جان جامعه‌ی ایرانی رخنه کرده است. با پیروزی انقلاب ما به مرحله‌ی “جنگ داخلی” می‌رسیم. وضعیت را زیر چنین عنوانی نبرده‌ایم، زیرا درگیری‌ها با اینکه به صورت موضعی به حالت جنگ رسیدند، اما در سطح عمومی چنین شکلی به خود نگرفتند. “جنگ داخلیِ” به نسبت سرپوشیده، میان جبهه‌ی انقلاب و طرفداران رژیم شاه نبود. درگیری در خود جبهه‌ی نامتنجانس انقلاب بود. ذهنیت این جبهه آمیزه‌ای بود از آرزوها و امیدهای متنافر. درهم آمیخته‌ بودند چیزهایی که در اصل نمی‌توانستند درآمیخته‌ شوند.

سنت و تجدد

آنچه قضاوت درباره‌ی سلسله‌ی پهلوی را مشکل می‌کند، گره خوردن نام این سلسله با موضوع تجدد در ایران است. گفتمانی رواج یافته که در آن مفهوم‌هایی چون “پهلوی”، “نوسازی”، “صنعت”، “کشف حجاب”، “آموزش جدید” و “پزشکی جدید” را در یک ردیف، و مفهوم‌های “آخوند”، “انقلاب”، “حجاب”، “بی‌سوادی”‌، “تعصب”‌، “عقب‌ماندگی” و همانندهای آنها را در ردیف دیگر می‌گذارد. این ساده‌سازی  که مبتنی بر تحریف تاریخ و به افراط کشیدن جلوه‌ی بیرونی رخدادهاست، این روزها خریدار دارد و در یک جهان واژگون، جای دوگانه‌ی “مؤمن−کافر” را برای عوامفریبی گرفته است. در مورد آن این نکته‌ها قابل ذکرند:

  • تحریف‌کنندگی این ساده‌سازی به نگاه رعیت‌وار به سلطان برمی‌گردد، به این گمان که شاه بود که مملکتی را که مِلکش بود نوسازی کرد.
  • روند تجدد از دوران پهلوی، یعنی از اواخر دوران قاجار آغاز شده بود. معماران آن تعداد به نسبت پرشماری از روشنفکر و صاحب‌منصب و فعال سیاسی بودند. شاهان پهلوی از فکر آنان بهره گرفتند، در عین حال بسیاری از آنان را سرکوب کردند.
  • پیش‌برنده‌ی تجدد آمرانه‌ی پهلوی‌ها نه یک فکر باز، بلکه اقتضای قدرت، منافع طبقاتی فرادستان و نقش در سیستم جهانی بوده است.
  • الگوی نوسازی‌ای که محمدرضاشاه پیش گرفت، بر اساس رشد موزون در سرتاسر کشور، رفع تبعیض و چاره‌اندیشی برای انتگراسیون اجتماعی و سیاسی و فرهنگی نبود. خود انقلاب نشانه‌ی روشن شکست این الگو است.

دوگانه‌سازی ذکر شده، خود نشان می‌دهد که بحث انقلاب تنها به موضوع مبارزه علیه یک رژیم مستبد وابسته محدود نمی‌شود و پای مسئله‌ی تقابل سنتی−مدرن را هم پیش می‌کشد. این موضوعی مهم است، اما می‌تواند به صورتی نامردمی هم طرح شود، یعنی با آن این فکر پیش برده شود که چون سنت‌ محکوم به شکست و زوال است و حقانیت وجودی خود را از دست داده، فرصتی که انقلاب به مردم سنت‌گرا عطا کرده نابحق بوده است.

یک نکته‌ی راهنما در بحث سنت و تجدد این است که چیزی به اسم سنت به طور کلی و در تقابل هستی‌شناختی با امر نو وجود ندارد. سنت در عصر ما به اعتبار تجدد مطرح است، و کمتر پدیده‌ی سنتی‌ای بتوان یافت که خود متأثر از تجدد نباشد.

انقلاب مفهومی جدید است. الاهیات سیاسی‌ای که به مفهوم انقلاب تجهیز شود، برآمده از وراریخت (transformation) سنت است. همزمان با دگردیسی در اسلام سیاسی، پیامدهای فروریزی ساختارهای سنتی آشکار می‌شود. توده‌های بیرون آمده از دل این ساختارها با نگرانی به سرنوشت خود می‌نگرند. جهت‌گیری در جهان جدید برای آنها مشکل است. بخش بزرگی از آنها جذب ساختارهای جدید نمی‌شوند و در حاشیه می‌مانند. جذاب شدن الاهیات سیاسی برای آنها و تن دادن‌شان به رهبری بنیادگرایان را نمی‌توان و نباید تنها با ساده‌لوحی و «ابتذال شر» توضیح داد. عامل‌هایی عینی و ذهنیتی که نه حاصل انتخاب بلکه خود متعین شده است، انسان‌ها را این سو و آن سو برده‌اند. آزادفکری حقیقی از درک این موقعیت حاصل می‌شود، نه با قضاوت‌هایی بی‌اعتنا به موقعیت. از موضع “زندگی نرمال” نمی‌توان موقعیت نا−نرمال را فهمید. این خطر وجود دارد که نرمالیسم به تحقیر انسان‌های اسیر زندگی نا-نرمال و متنفر شدن از آنان برسد.

تنفر، از زمان پیروزی انقلاب در جان جامعه‌ی ایرانی رخنه کرده است. با پیروزی انقلاب ما به مرحله‌ی “جنگ داخلی” می‌رسیم. وضعیت را زیر چنین عنوانی نبرده‌ایم، زیرا درگیری‌ها با اینکه به صورت موضعی به حالت جنگ رسیدند، اما در سطح عمومی چنین شکلی به خود نگرفتند. “جنگ داخلیِ” به نسبت سرپوشیده، میان جبهه‌ی انقلاب و طرفداران رژیم شاه نبود. درگیری در خود جبهه‌ی نامتنجانس انقلاب بود. ذهنیت این جبهه آمیزه‌ای بود از آرزوها و امیدهای متنافر. درهم آمیخته‌ بودند چیزهایی که در اصل نمی‌توانستند درآمیخته‌ شوند. این وضعیت را رژیم شاه ایجاد کرده بود. نوسازی کرده بود، ساختارهای سنتی را به هم ریخته بود، اما در مورد جذب نیروهای خانه‌خراب و سرگردان در جهت‌یابی در دنیای جدید نیندیشیده بود. از سوی دیگر نیروهای متجدد را هم نتوانسته بود جذب کند. شاه هیچ گونه نتوانست در میان کسانی نیز که از “زندگی نرمال” برخوردار شده بودند، پایگاهی مستحکم بیابد. دانشگاه نمونه‌ی روشنی است: به جای هوادار، مخالف می‌پروراند. کودتای ۲۸ مرداد، شکافی میان شاه و نیروهای تجددخواه ایجاد کرد که هیچگاه پر نشد.

اینکه شاه در روزهای انقلاب فرمان به خشونت بی حد و حصر نداد، به دلرحمی و مردمدار بودن او برنمی‌گردد. او هر چه قدرت‌مندتر می‌شد، مستبدتر و بی‌رحم‌تر می‌گردید. اما در اصل فردی کم‌مایه و ترسو بود و به محضِ احساس خطر و ناامنی فرار را بر قرار ترجیح می‌داد. گوش شاه  در روزهای انقلاب به حرف سفیران انگلیس و آمریکا بود و ضربان قلب مضطربش که می‌گفت هر چه زودتر از مهلکه بگریز. از جبونی و گریزپایی او باید خوشحال باشیم، اما لازم نیست به این خاطر از او تشکر کنیم.

“جنگ داخلیِ” پیامد انقلاب جای خود را به ستیزهای دیگری داد. موضوع‌ها عوض شدند، جامعه‌ چهره‌‌ی دیگری یافت، انسان‌ها جابجا شدند، اما خاطره‌ی جنگ پابرجا ماند. جنگ طولانی با عراق، به جنگاوران خمینی این امکان را داد که نیرو، تجهیزات، نمادها، شکل‌های اجراگری و عادت‌واره‌های خود را رشد دهند و تحکیم کنند. اما در حالی که آنان برای مقابله با گروه‌های سیاسی مخالف آماده شده بودند، مشکل‌ها از جاهایی دیگر سربرآوردند. از یک سو درگیری‌های طبقاتی با نمودهای شورش در محله‌های محروم و اعتصاب‌های کارگری بالا گرفت، از سوی دیگر درگیری‌های درونی نظام. در این فاصله آنچه مهم است و برای آینده تعیین‌کننده است، تداوم دگرگونی‌های ساختاری است که از پیش از انقلاب شروع شده است. سرمایه‌داری فراگیر شده، اما نمود آن نه کارخانه و رابطه‌‌های تولیدی سرمایه‌دارانه، بلکه کالایی شدن رابطه‌هاست. جلوه‌ی بت‌واره‌ی پهلوی هم رخدادی است در این روند. این پرده‌ای است گذرا. بت‌های دیگری جای آن را خواهند گرفت.

Ad placeholder

داوری انتقادی ومعیارهای آن

می‌گویند اما به هر حال رژیم شاه بهتر از رژیم آخوندها بود. فرض تلویحی این گزاره تصور از انقلاب به عنوان گونه‌ای انتخاب است. انتخاب ممکن بود اگر فضایی باز در ایران وجود داشت، می‌شد چهره‌ی شاه و چهره‌ی مدعیان را در رسانه‌های آزاد ترسیم کرد و آنگاه از ملت خواست انتخاب کنند. اما اگر چنین وضعیتی برقرار بود، دیگر انقلاب نمی‌شد.

در طول تاریخ ایران بسی شاهان از تخت فرو افتاده و شاهانی خونریزتر بر سر جای آنان نشسته‌اند − کسی از کسی نظر نپرسیده‌ است. اما در سال ۱۳۵۷ انقلاب در جریان بود و با موردهای دیگر فرق داشت. انقلاب بر پا شد، مردم آزادانه در آن شرکت جستند و انتظار روزگار بهتری را داشتند. نفْسِ انقلاب، آزادی است، اما این به آن معنا نیست که پیامد آن موضوع انتخابی آزاد است.

برای قضاوت دقیق، منصفانه و آموزنده درباره‌ی انقلاب، این نکته‌ها اهمیت دارند:

  • قضاوت درباره‌ی انقلاب، قضاوت درباره‌ی مردم ایران است.
  • معیارهای قضاوت باید درونمان (immanent) باشند، یعنی از خود پدیده برگرفته شوند، نه اینکه از بیرون بر آن بار شوند.
  • هنجارِ داشتنِ انسجام فکری ایجاب می‌کند برای قضاوت از ارزش‌هایی پیروی کنیم که امروز هم مبنای قضاوت‌مان درباره‌ی وضعیت باشند: اجتناب از استاندارد دوگانه.

در عمق دیدگاه تخطئه‌کننده‌ی انقلاب، این حس تحقیر نسبت به مردم وجود دارد که نادان و ناسپاس بوده‌اند. برای این دیدگاه نامردمی مهم نیست که مردم چه مشکل‌هایی داشتند، چرا ناراضی بودند، با چه امید و آرزویی در انقلاب شرکت جستند. شاه گفت که مردم ناسپاس بودند و قدر آنچه را که او به آنان داد، ندانستند. پسرش هم چنین سخنی را تکرار کرده است. تصور مَلِک این است که مالکِ مملکت است، اوست که به مردم نان و آب و امنیت می‌دهد و از این رو رعیت باید شکرگزار و تابع باشد.

کار راحتی است از بیرون، بیرونِ زمانی و فرهنگی، به انقلاب ایران نگریستن و آن را ارتجاعی خواندن. در مورد هر پدیده‌ی تاریخی‌ای که با دست‌کاری‌هایی در ذهن شکل آرمانی به خود نگرفته باشد، می‌توان چنین کرد. یک اِشکال کار این است که از رخداد درس نمی‌گیریم، به این دلیل ساده که آن را نمی‌فهمیم.

و نیز کار ساده‌ای است گفتن اینکه هر کس زمانی از رژیم جنایتکار پشتیانی کرده است، خود به جنایت آلوده است. این منزه‌طلبی در قضاوت در مورد جمعی خاص که توقع اصلی از آنان آگاهی انتقادی و دوراندیشی بوده است، ممکن است موجه باشد، اما در مورد توده‌های انبوه موجه نیست و در مورد کسانی که پس از یک دوره  همکاری با رژیم از آن رو برگردانده‌اند، دست کم بسیار سخت‌گیرانه است. یک رکن رواداری، پذیرش حق اشتباه است. تساهل، نافی دادخواهی نیست. دادخواهی از شرط‌های حق‌خواهی و دموکراسی‌خواهی است، ضمن اینکه هیچ مباینتی با این تلاش ندارد که همگان روادارانه بکوشیم جهان دیگری را بنیاد گذاریم.

درک ما از زمان انقلاب تا کنون از آزادی و عدالت و کلاً حقوق بشر بسی عمیق‌تر شده است. اساس قضاوتمان نسبت به وضعیت حقوق بشر در ایران امروز و سخت‌گیری‌مان در بررسی رابطه‌های قدرت، نباید تفاوت داشته باشد با مبنای داوری‌ای که درباره‌ی ایران و قدرت حاکم بر آن در پیش از انقلاب داریم.

دستاورد پایدار انقلاب

به انقلاب ۱۳۵۷ که بتازیم،  دچار تناقض می‌شویم اگر موضع خشمگینانه‌ی خود را با اشاره به پلیدی رژیم برآمده از این انقلاب توضیح دهیم، با نظر به اینکه رژیم اسلامی نقض‌کننده‌ی حقوق بنیادی بشر است. پیشتر به لزوم اجتناب از داشتن استاندارد دوگانه در قضاوت اشاره کردیم. اکنون به این نکته می‌افزاییم که اصولاً ما رسیدن به درک از مفهوم حق را مدیون آن روندی هستیم که به انقلاب ۱۳۵۷ شکل داد. روا نیست به انقلاب بتازیم، در همان حال از مفهوم حق بهره بریم.

آنچه برای آینده تعیین‌کننده است، تداوم دگرگونی‌های ساختاری است که از پیش از انقلاب شروع شده است. سرمایه‌داری فراگیر شده، اما نمود آن نه کارخانه و رابطه‌‌های تولیدی سرمایه‌دارانه، بلکه کالایی شدن رابطه‌هاست. جلوه‌ی بت‌واره‌ی پهلوی هم رخدادی است در این روند. این پرده‌ای است گذرا. بت‌های دیگری جای آن را خواهند گرفت.

“قانون” مفهوم مرکزی انقلاب مشروطیت است. قانون‌مداری این انقلاب ثمر نبخشید، چون به مفهوم حق مجهز نبود، حقوق شهروندان را مبنا نگذاشت و این اجازه را داد که قانون بدون حق مستقر شود و هیچ‌گاه سامان استواری نیابد. انقلاب ۱۳۵۷، حق‌خواه بود. ایده‌ی حق از آغاز انقلاب رواج یافت و اکنون جایگاهی در مجموع استوار در گفتمان عمومی دارد. برای اثبات این ادعا از جمله می‌توان در میان رسانه‌های پیش از انقلاب، در جریان انقلاب، پس از آن، و امروز پی‌جویی مفهوم‌ حق و همخانواده‌های آن شد. در ایران آگاهی حقوقی هیچگاه در سطح امروز نبوده است. این ارتقای آگاهی در ادامه‌ی روند آغاز گشته با انقلاب صورت گرفته و در وضعیتی که قدرتی حق‌کش حاکم بوده است.

پیوسته به این روند، حضور و تداوم حق‌خواهی مردمی است که پیشتر به حساب نمی‌آمدند. از ضربه‌های روحی‌ای که به هم ریختگی طبقاتی و بر اثر آن روند رشد اقتصادی بر روال سابق، موضوع قضاوت‌های متناقضی است. ورود مردمی از شهرها و روستاها و منطقه‌های حاشیه‌ای به عرصه‌های مختلف اجتماعی، هر چند در ابتدا با پشتیبانی نسبی رژیم تازه برای یارگیری و تثبیت خویش، از دستاوردهای انقلاب است، چیزی که قشرهای مرفه متجدد مرکز در ایران را خوش نمی‌آید، حتا شاید در میان کسانی که با انقلاب همراه بودند.

حساسیت عمومی نسبت به قشربندی‌ها و امتیازوری‌های جدید در ادامه‌ی به هم خوردگی طبقاتی، و گسترش ایده‌ی حق و فرهنگ حق‌خواهی، اینها از دستاوردهای پایدار انقلاب هستند و شالوده‌ی دموکراسی آینده را می‌سازند.

***

در بخش دوم، انقلاب ایران را بر زمینه‌ی دورانی و جهانی آن برمی‌رسیم و به آن به عنوان آخرین انقلاب بزرگ از مجموعه‌ی جنبش‌های رهایی‌بخش ملی و یک مظهر بارز تراژدی این جنبش‌ها می‌نگریم.

ادامه دارد

Ad placeholder

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: انقلاب ایران، با نظر به زمینه‌ی درونی آن