مرکززدایی از انقلاب ۵۷: تجربه‌ی کُردستان

مرکززدایی از انقلاب ۵۷: تجربه‌ی کُردستان
رادیو زمانه

چگونه می‌توان تاریخ انقلاب ایران را به‌گونه‌ای بازنویسی کرد که در آن «پیرامونی‌شدگان زبانی-فرهنگی» به‌لحاظ عاملیت تاریخی-سیاسی حاشیه‌ای نباشد؟ این سلسله یادداشت با فراخوان دادن به تجربه‌ی کُردستان در انقلاب ۵۷ درصدد یادآوری ضرورت بازنویسی غیرمرکزمحور یا مرکز زدوده‌ی تاریخ ایران معاصر است. بخش اول این یادداشت‌ها، به نقد «مرکزمحوری» و پیش کشیدن اهمیت تاریخ‌های پیرامونی‌شده به جهت گشودن فضایی حداقلی برای چنین بازنویسی تاریخی و طرح چند پرسش در پیوند با تجربه‌ی تاریخی کُردستان از انقلاب ۵۷ اختصاص دارد.

مرکزمحوری و تاریخ‌های پیرامونی‌شده

در دهه‌های اخیر امواج استعمارزدایی از مطالعات خاورمیانه نسبتاً «اروپامحوری» را موردانتقاد قرار داده است. باوجوداین، خوانش‌های انتقادی یک مسئله‌ی بنیادین را که به اشکال مختلف میراث اروپامحوری است در بدنه‌ی رو به رشد این ادبیات ایجاد کرده یا دست‌نخورده باقی گذاشته است: «مرکزمحوری». مرکزمحوری عبارت است از تمرکز انحصاری پژوهشیِ مطالعات خاورمیانه بر تاریخ و سیاستِ جوامع به‌لحاظ فضایی-جغرافیایی مرکزی یا ملت‌های به‌لحاظ سیاسی-فرهنگی-زبانی مسلط در ساخت دولت-ملت‌های واحد خاورمیانه‌ای. همچنین، این مسئله را می‌توان در برابر فرض گرفتن «جامعه» با «جامعه‌ی مرکز/هویت مسلط» در این دست مطالعات ردیابی کرد. با تکیه بر روش‌شناسی مرکزمحور، تاریخ خاورمیانه در گرایش‌های مسلط مطالعات خاورمیانه چیزی جز تاریخ «مرکز» یا جامعه‌ی به‌لحاظ زبانی-فرهنگی مسلط نیست. ازاین‌رو، علی‌رغم یا حتی به دلیل تلاش‌های پسااستعماری در بازنویسی خاورمیانه، تاریخ‌های «پیرامونی‌شدگان زبانی-فرهنگی» یا «اقلیت‌های ملی» به‌حاشیه‌ی روایت‌های مرکزگرایانه رانده شده یا تماماً حذف می‌شوند.

ایران‌پژوهی ازجمله مصادیق این طرد تاریخی-سیاسی و «خشونت معرفتی» متناظر با آن است. گرچه از دهه ۱۹۹۰ قلم‌فرسایی درباره‌ی ایران مدرن به دلیل جهت‌گیری‌های «فارس‌محور»، «تهران‌محور» و ناسیونالیستی موردانتقاد قرار گرفته است، به‌جرئت می‌توان گفت که ایران‌پژوهی هنوز یک حوزه‌ی آکادمیک فاقد اقلیت‌ها/پیرامونی‌شدگان ملی تصور می‌شود. به‌عبارت دیگر، در تاریخ‌نگاری‌های غالب ایران‌شناسی، تاریخ‌های پیرامونی/غیرفارسی‌زبان یا از حوزه برسازندگی ایران مدرن حذف شده یا فقط بسان یک پیوست‌ تجربیِ فاقد تعین تاریخی-ساختاری در آن گنجانده شده است. بدین ترتیب، ایران‌شناسی به «شرق‌شناسی درونی/داخلی» گراییده است؛ یعنی یکسان پنداشتن یا معادل گرفتن جغرافیایی ایران با «مرکز» یا به‌لحاظ گفتمانی با «فارس» که آنچه عمدتاً «فارس‌محوری» نامیده می‌شود را تقویت کرده و در جایگاه علی-ساختاری برآمدن ایران مدرن قرار می‌دهد.

در مقابل، به باور این یادداشت، ازآنجاکه در یک نگاه تاریخی می‌توان تصریح نمود «مدرنیته‌ی ایرانی» با پیرامونی‌سازی مناطق زبانی-فرهنگی و «توسعه‌زدایی» همزمان یا متعاقب آن‌ شکل گرفته و مرکزگرایی یا «تمرکزگرایی سیاسی» به‌میانجی نابود کردن حاکمیت‌های خودمختار در جغرافیای متکثر ایران پیشامدرن قوام یافته است، ساخت و سامان‌یابی مرکز و پیرامون نه ازنظر تحلیلی قابل‌تفکیک هستند و نه ازنظر تجربی ازهم‌گسسته. عدم بازشناسی این رابطه‌ی دیالکتیکی بین مرکزسازی و پیرامون‌سازی با چند مشکل اساسی روبر است.

اول، مبنای ساختاری مرکزسازی و پیرامونی‌شدگی در یک خوانش غیر جامعه‌شناختی تاریخ‌زدایی می‌شود. درنتیجه، پیرامونی‌سازی استعماری در توضیح شکل‌گیری ایران مدرن جایگاهی ثانوی، صوری و گاه غایب پیدا می‌کند. در بهترین حالت، پیرامون به یک «فکتِ تجربی» تقلیل پیداکرده و درون ابعاد پیامدی مدرنیته‌ی ایرانی –حال دولت ملی بنامیم یا سرمایه‌داری- استقرار داده می‌شود نه همچون فرآیند تاریخی برسازنده‌ی آن. ازاین‌رو، پیرامونی‌شدگی که وجه دیگر مرکزسازی و سامان‌یابی ایران مدرن است به پدیده‌ای توصیفی، حادث و نه‌چندان مرتبط با مرکز بدل می‌شود.

دوم، پیرامون خصلتی غیر تاریخی و ایستا پیدا می‌کند. از منظر خوانش مرکزگرایانه، تنها پس از شکل‌گیری دولت-ملت مدرن در ایران -یا همان مرکز- است که پیرامون از سکون درمی‌آمده و وارد تاریخ می‌شود. این درک از پیرامون تماماً در فهم استاندارد نظریه‌ی مدرنیزاسیون و صورت‌بندی مفهومی «سنت» قرار دارد. بر اساس چنین منطقی، پیرامون موجودیتی طبیعی، راکد، ایستا و فاقد دینامیسم تاریخی-ساختاری است که تنها از طریق سرایت فضای ملی و ساخت مرکزگرایانه‌ی قدرت است پا به تاریخ و هستی مدرن می‌نهد. تاریخ ماقبل مدرنِ پیرامون، «تاریخ سکون» جلوه داده می‌شود. این خوانش به‌وضوح بازتولیدگر ایده‌های شرق‌شناسانه و در امتداد توجیه استعمار زبانی-فرهنگی جوامع فرودست‌شده در ایران مدرن است. چنین انگاره‌ای از سکون یا خصلت الحاق‌گرایانه در توضیح تمامی رخدادهای تاریخی-سیاسی ایران مدرن از انقلاب مشروطه گرفته تا انقلاب ۵۷ و جنبش‌های اجتماعی دو دهه‌ی اخیر حضور دارد. این تنها به لطف «جنبش ژینا» و جایگاه کانونی و پیشاهنگی فکری-سیاسی پیرامونی‌شدگان در آن -به‌ویژه بلوچستان و کُردستان- است که انگاره‌ی مرکزیتِ مرکز و پیرامونیتِ پیرامون با چالش موقت اما جدی معرفت‌شناختی روبرو شده است.

سوم، فرآیند استعماری و منطق خشونت‌بار مرکزسازی ازطریق پیرامونی‌سازی کتمان می‌گردد. البته این بدین معنا نیست که مطالعات ایرانی به چنین مواجهات خشونت‌آمیزی نپرداخته است، بلکه مسئله این است نقش تأسیسی این مواجهات در شکل‌گیری مرکز از سطح تبیینی بیرون انداخته می‌شود. ازاین‌رو، گرچه بر مواجهات مرکز و پیرامون به شکل تجربی صحه گذاشته می‌شود، نفس مواجهه فاقد ارزش توضیحی قلمداد می‌گردد.

بر این اساس، می‌توان اذعان داشت پارادایم مسلط ایران‌پژوهی سوار بر «انتزاعی دوگانه» شکل گرفته است. از یک‌سو، یک دوشاخگی تحلیلی از «مرکز/پیرامون» ایجاد شده که در منطق توضیحی آن «پیرامون» از ساحت برسازندگی تاریخ مدرن ایران بیرون انداخته می‌شود. از سوی دیگر و به‌شکلی همزمان، با خنثی‌سازی و یا توجیه سلطه‌ی مادی-ساختاری «مرکز» بر «پیرامون» به نامرئی‌سازی این دوشاخگی پرداخته می‌شود. برآیند این دو وجه منتزع‌سازی، شکل‌گیری «مرکزگرایی تعمیم‌یافته» یا «فارس‌محوری» است که بر اساس آن ایران از یک‌سو به «جامعه فارسی‌زبان» یا «مرکز» تقلیل داده می‌شود و از سوی دیگر، خوانش‌های خاص‌گرایانه‌ی ناشی از تجربه‌ی جامعه‌ی مرکز/فارسی‌زبان به کل تاریخ ایران مدرن با فضاهای جغرافیایی متکثر آن تعمیم داده می‌شود.

کافی است به مقالات و یادداشت‌های روشنفکران راست و چپ ایرانی درباره‌ی جنبش ژینا نگاهی انداخت  تا فهمید چگونه چنین انتزاع دوگانه‌ای از طریق تمرکز بر بعد «پیامدی» رابطه‌ی مرکز/پیرامون، یعنی پیامد ساخت متمرکز قدرت سیاسی در شکل‌گیری تبعیض اتنیکی یا پیامدهای توسعه‌ی ناموزون سرمایه‌داری در ایجاد توسعه‌نیافتگی منطقه‌ای خود را نشان می‌دهد. در هر دو رویکرد، پیرامونی‌سازی از توضیح شکل‌گیری ساخت مرکزگرایانه‌ی قدرت و شکل‌گیری مناسبات سرمایه‌داری حذف شده یا حالتی الحاق‌گونه پیدا می‌کند نه برسازنده.

در مقابل، آنچه ضروری است تلاش برای نوشتن تاریخ فاقد مرکز در «تاریخ‌های درهم‌تنیده‌ی» مرکز و پیرامون است؛ وضعیتی که تلنبار پژوهش‌های به‌ظاهر نقادانه اما تقلیل‌گرایانه‌ی «تاریخ‌نگاری محلی» چنین بازنویسی‌ای را اگرنه ناممکن اما دوچندان سخت کرده است.

Ad placeholder

تاریخ محلی: صدای پیرامون یا بازتولید مرکزمحوری؟

همان‌طور که اشاره شد مطالعات ایرانی چه در حوزه‌ی آکادمیک و چه گفتارهای روشنفکری/سیاسی آن از یک انتزاع دوگانه رنج می‌برد. این انتزاع به‌ویژه در جهان آکادمی به تفکیک و جداسازی مفهومی مرکز و پیرامون انجامیده است. در مختصات این انتزاع دوگانه – همان دوشاخگی تحلیلی و پنهان‌سازی همزمان آن- دو «ایدئال تایپ» ساخت‌ پیدا کرده است: «امر سراسری» و «امر محلی». امر سراسری به‌هیچ‌عنوان سراسری نیست، بلکه تقلیل جغرافیاهای متکثر ایران به «مرکز/جامعه‌ی فارسی‌زبان» و همزمان تعمیم صورت‌بندی‌های نظری-تاریخی حاصل از این تقلیل‌گرایی به کلیتی بنام ایران است. بدیهی است در این تعمیم‌دهی همواره خصلت خاص‌بودگی آنچه امر سراسری خوانده می‌شود، پنهان می‌گردد. در این صورت‌بندی، امر محلی نیز همواره با قومیت و فرهنگ‌های محلی هم‌ارز گردیده و بیان سیاسی آن مدام «سیاست هویت» یا «محلی‌گرایی» خوانده می‌شود.

علاوه بر این، محلی‌کردن پیرامون شامل فرودست‌سازی دانش و «جنبش‌های پیرامونی» نیز می‌شود و پتانسیل آن برای بنیان‌گذاری و تحقق سیاست رهایی‌بخش نادیده یا در بهترین حالت دست‌کم گرفته می‌گیرد. این شیوه از تولید دانش دارای یک بیان نهادی-دانشگاهی نیز هست که خود را در نظم دانش رشته‌ها و درس‌نامه‌هایی همچون «تاریخ محلی»، «مطالعات توسعه‌ی منطقه‌ای»، «توسعه‌ی محلی»، «جامعه‌شناسی اقوام» و.. نشان می‌دهد.

درهرصورت، کمی سخت خواهد بود اگر ادعا شود در مطالعات موجود پیرامون یکسره ناپیداست کما اینکه به‌انحاء مختلف رؤیت می‌شود. مسئله آنجاست که به‌رغم این رؤیت‌پذیری تجربی، مرکز و ساختارهای نظری-تحلیلی متناظر با آن از رسوخ عاملیت «پیرامون» مصون مانده‌اند. به‌عبارت دیگر، گرچه در برخی از گفتارهای انتقادی پیرامونی‌شدگان به‌شکلی امپریک مورد بازشناسی قرار می‌گیرند، اما مواجهه‌ی غیر انتقادی ناشی از ثبت امپریکِ ازهم‌گسیخته همواره در دستگاه‌های تحلیلی که از پیش پیرامون را از بعد نظریه‌پردازی ایران مدرن حذف نموده است، خنثی شده و متعاقباً قادر به ایجاد هیچ تنش اساسی برای تغییر فهم پیشاپیش مرکزگرایانه نخواهد بود.

این نشان می‌دهد که بازخوانی تاریخ پیرامون ناگزیر تلاشی بیش از پُر کردن شکاف پژوهشی-تجربی یا رصد نقاط کور تاریخی است. نمی‌توان تاریخ پیرامون را به‌سادگی به‌عنوان یک میدان مطالعاتی و یک موضوع کاوش تاریخی به تاریخ‌نگاری ایران افزود یا به نسبی‌گرایی منتج از «تاریخ‌ها و زمانمندی‌های گسسته»ی پیرامون مجال داد. درواقع، پیرامون نه یک تجربه‌ی منفک از یا یک پیوستِ تجربی بر مرکز، بلکه ذاتی شکل‌گیری آن است. ازاین‌رو، فراخوان به تاریخ‌های پیرامونی یا اقلیت‌های ملی صرفاً یک حرکت تجربی یا حتی تحلیلی برای آشکار ساختن آن‌ها یا پُر کردن شکاف‌های تاریخ‌نگارانه نیست. گرچه این کار فی‌نفسه به معنی تنوع‌بخشی و گاه متکثرسازی فهم ما از ایران مدرن می‌شود، اما درجا زدن در این سطح تحلیلی بدین معنی است که کماکان تاریخ پیرامون امری فرعی، ثانوی و فرودست بسان پیوستی بر تاریخ مرکز همچون تاریخ اصلی، اولی و فرادست باقی خواهد ماند. به‌عبارت دیگر، مسئله نه متکثرسازی یا متنوع‌سازی فهم ما از انقلاب ایران و وضعیت پساانقلابی آن، بلکه نقد و بازخوانی ساختارهای مفهومی و استدلالی‌ای است که امکان قرائت درهم‌تنیده‌ی تاریخ مرکز و پیرامون را سلب نموده یا به تعلیق درآورده است.

بدیهی است این سلسله یادداشت ادعای انجام چنین کار به‌غایت پیچیده و سترگ را ندارد. چه بسا سیطره‌ی گفتمانی و قدرت نهادی مرکزگرایی به حدی است که تاریخ‌نگاری انتقادی به‌سختی می‌تواند از فرو غلتیدن به متکثرسازیِ بازتولیدگر مرکزمحوری در امان بماند. بااین‌حال، می‌توان آن را حرکتی در گوشزد کردن ضرورت خوانش‌های مرکز زدوده به‌میانجی تاریخ‌های پیرامونی و به هدف بازسازی تاریخی در نظر گرفت.

نگارشِ بدون مرکزِ انقلاب ۵۷: فراخوان به کُردستان و طرح چند پرسش

در نگارش تاریخ انقلاب ایران اشارات بسیار اندک و کلی‌گویانه‌ای به کُردستان وجود دارد. درواقع، به دلیل تمام آنچه پیش‌تر ذکر شد کُردستان و دیگر مناطق پیرامونی زبانی-فرهنگی چندان موردتوجه پژوهشگران، تاریخ‌نگاران و نظریه‌پردازان انقلاب ایران و به‌طورکلی تاریخ معاصر ایران نبوده است. حتی در اندک کارهای تاریخ‌نگارانه‌ای که به کُردستان گریزی زده می‌شود، رویکردی غیر آکادمیک و سیاسی-ایدئولوژیک غالب است. به‌استثناء بحث از «قیام سمکو» و «جمهوری کُردستان» که به‌شکلی تقلیل‌گرایانه «جمهوری مهاباد» خوانده می‌شود، کُردستانِ پیشاانقلاب عمدتاً در تاریخ‌نگاری ایران غایب است. کارکرد این دو مورد نیز به‌ترتیب به توجیه برآمدن دولت ملی مدرن/مدرنیته‌ی ایرانی در تضاد با عشیره‌گرایی/سنت و ضرورت حفظ تمامیت ارضی ایران در مقابل توطئه‌های خارجی پیوند می‌خورد.

سنندج زمستان ۱۳۵۸ـ راه را بر نیروهای نظامی که می‌خواستند از داخل شهر عبور کنند بستند.

تا جایی که به تاریخ انقلاب ۵۷ نیز برمی‌گردد، تاریخ‌نگاری ایران عمدتاً بر مناطق مرکزی و به‌ویژه تهران تمرکز دارد. بر همین اساس، کُردستان تنها پس از انقلاب است که در قالب «بحران» وارد روایت‌های تاریخ‌نگارانه‌ی انقلاب می‌شود. اما چگونه می‌توان به تاریخ کُردستان –در اینجا مشخصاً کُردستان دوران انقلاب ۵۷- همچون بخشی از تاریخ‌های پیرامونی‌شده مجال عرضِ اندام دارد؟ این فراخوان به تاریخ کُردستان تا چه اندازه می‌تواند فهم ما از انقلاب ۵۷ و مناقشات پساانقلابی آن را متکثر سازد؟ آیا صرف متکثرسازی به‌میانجی تجربه‌ی کُردستان، یعنی نوعی «ولایتی‌سازی» انقلاب ایران، کافی است یا این تکثر ضرورتاً بایستی دگرگونی و تغییر در درک و توضیح پدیده‌های سیاسی-اجتماعی ایران مدرن را به دنبال داشته باشد؟

به‌باور این یادداشت، آنچه تاکنون از سوی تاریخ‌نگاری‌های جدید، اکتشافی، انتقادی و پژوهش‌های تجربی حول تاریخ پیرامون –مشخصاً کُردستان- انجام گرفته است، ضمن ارزش پژوهشی و آکادمیک انکارناپذیر آن‌ها، عمدتاً یا حول محور دوگانه‌ی ادغام/انفصالِ تجربی کُردستان از ایران معاصر بوده است یا در هیئت نوعی اصلاح، تعدیل و متکثرسازی پیوست‌گونه‌ی تاریخ‌نگاری مرکزگرایانه/فارس‌محور/تهران‌محور. نگارش تاریخ کُردستان بر انقلاب ۵۷ چه از منظر «تجربه‌های متکثر مدرنیته» و انقلاب در ایران که در تصادم با خصلت‌های فرهنگی-تاریخی-جغرافیایی کردستان «لهجه‌ای» از انقلاب ۵۷ را رؤیت‌پذیر می‌کند و چه از منظر «استثناءگرایی فرودستی» که خاص‌گرایی و «کردیسم» بسان یک تجربه‌ی ناب عاری از هرگونه مفهوم کلی ایران یا در واکنش به آن را تا سطح نظریه‌پردازی از یک انقلاب مجزا برمی‌کشد، کار چندان دشواری نیست. اما بدون شک اولی توضیح و صورت‌بندی مرکزمحور از انقلاب ۵۷ را به‌شکل متناقضی دست‌نخورده باقی خواهد گذاشت و دومی به‌شکل مضاعف مرکزمحوریِ تبیین این پدیده‌ی اجتماعی-سیاسی را درون تاریخ‌نگاری‌های واکنشی و روایت‌سازی موازی بازتولید خواهد کرد.

آنچه در بین این دو رویکرد مغفول می‌ماند دگرگون‌سازی فهم ما از انقلاب ۵۷ است. می‌توان برای تقریر اولیه‌ی این دگرگون‌سازی به‌میانجی تجربه‌ی کُردستان چند پرسش مطرح کرد:

  • اگر به ریشه‌های تاریخی-سیاسی مسئله‌ی کُرد در شیوه‌های رخ دادن و تجربه‌کردن انقلاب در کُردستان فراخوان داده شود، چه بر سر تحلیل‌های موجود از انقلاب ۵۷ خواهد آمد؟
  • اگر انقلاب در کُردستان با توجه به گفتمان‌های فکری، بازیگران اصلی و خواست‌های سیاسی آن پیش از، حین و پس از انقلاب غالباً سکولار-دموکراتیک بود، چه تنشی به مفهوم «انقلاب اسلامی» وارد می‌شود؟
  • اگر تجربه‌ی نهادها یا جمعیت‌های دموکراتیک، شوراهای شهر و «بنکه‌ها» با تمامی ناهمگونی و نامتجانسی آن‌ها تداعی‌گر درهم‌تنیدگی خواست ملی و طبقاتی بود، چه بر سر قرائت‌های مارکسیستی از «انقلاب» می‌آید؟
  • اگر «اتحادیه‌های دهقانی» در کُردستان جایگزین تاریخی و نهادی «شوراهای کارگری» بودند، چگونه سوژه‌سازی‌های کارگری در تبیین انقلاب انسجام نظری-تحلیلی خود را حفظ خواهد کرد؟
  • اگر از همان روزهای آغازین انقلاب در کُردستان تا اعلام جنگ و جهاد دولت مرکزی علیه دستاوردهای انقلابی و دموکراتیک کُردها، فعالیت‌های فرهنگی، گشایش و شکوفایی «حوزه‌ی عمومی کُردی»، تلاش برای آموزش و تدریس زبان کُردی در مدارس، تهیه و تدوین کتب درسی به زبان کُردی و با تغییر محتوای سیاسی-آموزشی آن بازنمایانگر نوعی حرکت جامعه به سمت انقلاب فرهنگی است، چه بر سر مفهوم عمدتاً دولتی صورت‌بندی‌شده‌ی «انقلاب فرهنگی» می‌آید؟
  • اگر چپ کُردستان (مشخصاً «کومله» از انقلاب تا کنگره‌ی دوم آن در۱۳۶۲) هم خواست ملی و هم طبقاتی را نمایندگی می‌کرد و ازاین‌رو، هیچ‌گاه سه‌گانه‌ی ستم ملی، استثمار طبقاتی و مبارزه‌ی ضدامپریالیستی را به‌نفع یکی از آن‌ها واننهاد و مشخصاً در توهم ضدامپریالیستی بودن حاکمیت قرار نگرفت، بحث متورم‌شده‌ی «اجماع ضدامپریالیستی» در باخت گفتمانی چپ ایران تا کجا قابلیت توضیحی خواهد داشت؟

این یادداشت و بخش‌های دیگری که در پی آن خواهد آمد قصد پاسخ به این پرسش‌ها را ندارد، چراکه دست‌وپا کردن پاسخ‌هایی حداقلی نیز نیازمند پژوهش‌های نظری، تاریخی و اسنادی گسترده و عمیق در این زمینه‌هاست. بااین‌حال، نقب زدن و طرح این دست پرسش‌ها پیش‌شرط مرکززدایی از انقلاب ۵۷ و دگرگونی فهم ما از آن رخداد بزرگ تاریخ معاصر ایران و خاورمیانه است. در بخش دوم، به تبارهای تاریخی-سیاسی انقلاب از منظر کُردستان گریزی زده می‌شود.

Ad placeholder

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: مرکززدایی از انقلاب ۵۷: تجربه‌ی کُردستان