گفتوگو با سینتیا آرلاندو مسی همان مسی است
تعداد بازدیدها: ۱ ترجمه: مجتبا پورمحسن: او چشمانی به رنگ آبی روشن، اجزای صورت زیبا و اندام باریکی دارد. دارد آموزش میبیند تا معلم دانشآموزان معلول شود. فقط چند تا امتحان مانده و بعد درسش تمام خواهد شد. او در مسیر ۵۱۰ ابینز بوئنوسآیرس، در خانهای ساده زندگی میکند و در آنجا از میهمانش با رفتاری دوستانه استقبال میکند. سگی سیاه پیش از آنکه اتاقنشیمن ساده را ترک کند و برود در حیاطی که پشت حیاط خانه خانواده مسی قرار دارد، دم میجنباند.
"تعداد بازدیدها: ۱ ترجمه: مجتبا پورمحسن: او چشمانی به رنگ آبی روشن، اجزای صورت زیبا و اندام باریکی دارد"سینتیا همیشه دوست لئو بود. او میگوید: «مادرهای ما خواهر رحمی بودند» سیلویا آرلاندو همان موقع که سلیا، لیونل را در شکم داشت، حامله بود. سیلویا توضیح میدهد: «رابطهمان را با هم حفظ کردیم. با هم میرفتیم خرید و درباره آینده بچههایمان حرف میزدیم. بچه اولم بود.
ما دوستان خوبی بودیم. او گیلاس سودا را میگذارد روی میز و پس میکشد و داستان را به خواهر بزرگترش که ۲۲ ساله است میسپارد و با لیونل مهدکودک و مدرسه ابتدایی میرفت، همیشه با هم میرفتند و از مدرسه به خانه برمیگشتند، در جشن تولدها، میهمانیها و مسابقات هم همین منوال بود. لئو وقتی بچه بود چطوری بود؟ او به نوعی بچهای خجالتی بود و خیلی کم حرف میزد. او فقط وقتی توپ بازی میکرد برجسته میشد. یادم میآید که در زنگ تفریح در زمین بازی مدرسه، کاپیتانهای تیم که باید اعضای تیمشان را انتخاب کنند، همیشه کارشان به بحث کشیده میشد، چون همهشان لئو را میخواستند، چون او خیلی گل میزد.
"او در مسیر ۵۱۰ ابینز بوئنوسآیرس، در خانهای ساده زندگی میکند و در آنجا از میهمانش با رفتاری دوستانه استقبال میکند"آنها مطمئن بودند با مسی بازی را میبرند. فوتبال همیشه عشق او بوده است. اغلب بیخیال میهمانیهای جشن تولد میشد تا برود بازی یا تمرین کند. و در مدرسه چطور بود؟ ما صدایش میزدیم پیکی چون از همه ما کوچولوتر بود. ریاضی و زبان را دوست نداشت.
اما در ورزش و هنر خوب بود. میگویند تو کمکش میکردی... بله، گاهی... موقع امتحانات او پشتسر من مینشست و اگر درباره چیزی مطمئن نبود، از من میپرسید. وقتی معلم حواسش به ما نبود، خطکش یا پاککنم را که رویش جوابها را نوشته بودم، به او میدادم، و بعدازظهرها همیشه تکالیف درسیمان را با هم انجام میدادیم.
"سگی سیاه پیش از آنکه اتاقنشیمن ساده را ترک کند و برود در حیاطی که پشت حیاط خانه خانواده مسی قرار دارد، دم میجنباند"و بعد در دبیرستان راهتان از هم جدا شد و لئو رفت به بارسلونا... خب در آن بعدازظهر تابستانی وقتی او و خانوادهاش به اسپانیا رفتند همه ما گریه کردیم. نمیتوانستم باور کنم. داشتم بهترین دوستم را از دست میدادم. وقتی تلفنی با هم حرف میزدیم خیلی احساساتی میشدیم و به نظرم میآمد که زندگی در اروپا برایش خیلی سخت بود.
اما وقتی برگشت ما حرف زدیم و فهمیدم که تجربه بسیار مهمی برایش بود و کمک کرد او بسیار پخته شود. این تجربه فشار زیادی را متوجه خانوادهاش کرد، آنقدر که سلیا و ماریاسول برگشتند. به من گفت هماهنگ شده، چون آنجا بچههایی همسن او بودند که فوتبال بازی میکردند، و برای او این مساله حیاتی و مهم بود. او میخواست فوتبالیست شود و شد. سینتیا پا میشود و با پوشهای پر از عکسها و بریدههای روزنامه برمیگردد.
"او میگوید: «مادرهای ما خواهر رحمی بودند» سیلویا آرلاندو همان موقع که سلیا، لیونل را در شکم داشت، حامله بود"در آنجا آن دو نفر مثل بچهها هستند؛ لئو با یک پستانک و پیشبندی آبیرنگ؛ پشت آنها، عروسکی بزرگ که لباس عروس به تن داشت؛ کنارش سینتیا با پوشک و گیسهای بافته شده، و آنجا، در یک مدرسه ابتدایی در سال ۱۹۹۲، درعکس دستهجمعی بچههای کلاس، همگی لباس متحدالشکل آبی پوشیده بودند. برای شرکت در کارناوال به او لباس پلیس پوشانده بودند، با یک کلاه پلیس و سیبیل مصنوعی و به دختر با عینکی بزرگ، لباسی سفید پوشانده بودند. و همینطور یک عالمه صفحات روزنامه: «مارادونای جدید»، «در انتظار مسیح»، «از کدام سیاره آمدهای؟» تا میرسیم به سرخط خبرهای ژوئن ۲۰۰۵، پیروزی در جام جهانی زیر ۲۰ سال. «من یکی از کسانی بودم که در این محله جشنی را ترتیب دادم. ما سراغ همه همسایهها رفتیم و از آنها برای خریدن ترقه، کاغذ رنگی و رنگ درخواست پول کردیم.
با حروف سفید روی زمین نوشتیم: لئو، افتخار ملت. پردهای در خیابانش برافراشتیم که رویش نوشته بود: خوش آمدی قهرمان. قرار بود ساعت یک بامداد برسد، همه اهل محل منتظر او بودند، زمستان بود و سرما گزنده بود و او نیامد. بعضیها خسته شدند و به خانه برگشتند. ما همانجا تا ساعت پنج صبح منتظر ماندیم، وقتی وانتی سفیدرنگ بوقزنان پیچید توی خیابان، مردم شروع کردند به فریاد کشیدن، ترقه میانداختند و طبل میزدند و نعره میزدند: «لئو اینجاست، لئو اینجاست.» او خسته بود،اصلا انتظار چنین استقبالی را نداشت، اما این باعث شد که واقعا خوشحال شود.» بریدههای روزنامههای بیشتر و عکسهای بیشتری از لئو بود، همینطور چند صفحه سراسر انتقادی پس از بازی آرژانتین – آلمان در جام جهانی ۲۰۰۶، پس از آن عکسی از لئو که تنها وسط زمین چمن نشسته بود.
" لئو وقتی بچه بود چطوری بود؟ او به نوعی بچهای خجالتی بود و خیلی کم حرف میزد"گفتند که او ویری است، که او با تیم یکپارچه نشد. آنها او را کشتند. اما اینطور نیست. تنها کسی که او را میشناسد، میداند که او چه احساسی دارد. لئو وقتی خوب بازی نمیکند یک گوشهگیر کوچولو است، منزوی میشود و توی لاک خودش میرود.
او گاهی حتی با من هم اینگونه است. مثل این است که از یک سنگ خون بکشی و سعی کنی بفهمی در درونش چه اتفاقی افتاده است. اما برای من جدا از همه اینها او یک لبخند است. و او تغییر نکرده است؟ نه، با من مثل همیشه است؛ خجالتی و ساکت. او همان لئویی است که من با او بزرگ شدم.
"موقع امتحانات او پشتسر من مینشست و اگر درباره چیزی مطمئن نبود، از من میپرسید"تنها تفاوت این است که قبلا وقتی میخواست بیاید اینجا با دوچرخه از وسط شهر میآمد، حالا با ماشین میآید چون مردم او را رها نمیکنند. او نمیتواند باور کند چه جنونی تولید میکند. همان آدمهای محله حالا با او عکس میگیرند، دخترها بیرون در میایستند تا به او سلام کنند. پسرها میخواهند مثل او شوند. مات و مبهوتم میکند وقتی میشنوم در اسپانیا چه فریادی میزنند یا وقتی در تیم ملی بازی میکند.
بنابراین وقتی کسی درباره او از من میپرسد، معمولا ترجیح میدهم ساکت بمانم. نمیخواهم آنها فکر کنند که دارم شایعات بیاساس میسازم یا سعی میکنم خودم را مطرح کنم. نه، برای من لئو یک دوست متواضع همیشگی است که هنوز فکر نمیکند چقدر مشهور است.
اخبار مرتبط
دیگر اخبار این روز
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران