تکرار// سروده‌هایی از شاعران انقلابی در وصف امام زمان(عج)؛ ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش ...

ادعای اتصال به امام زمان عج کلاهبرداری است
همشهری
خبرگزاری دانشجو - ۱۴ تیر ۱۳۹۱

آغاز فروردین چشمت، مشهد من/شیراز من، اردیبهشت دامن تو/هر اصفهان ابرویت نصف جهانم/خرمای خوزستان من خندیدن تو ...

گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ بیت ها و مصراع های زیر غزل نوشت ها و شعرنوشت های تعدادی از شعرای به نام این مرزو بوم است که برای یوسف زهرا زمزمه شده.
 
ابیات زیر شعرهایی است از مرحوم آغاسی، امید مهدی نژاد، ناصرفیض، یوسفعلی میرشکاک، فاضل نظری، مهدی سیار و مرحوم قیصر امین پور هدیه به خاتم امامان شیعه.
 
آغاسی
 
خبر آمد خبری در راه است
سرخوش ان دل که از آن آگاه است
 
شاید این جمعه بیاید شاید
پرده از چهره گشاید شاید
 
دست افشان پای کوبان می روم
بر در سلطان خوبان می روم
 
می روم بار دگر مستم کند
بی سر و بی پا و بی دستم کند
 
می روم کز خویشتن بیرون شوم
در پی لیلا رخی مجنون شوم
 
هر که نشناسد امام خویش را
برکه بسپارد زمام خویش را
 
با همه لحن خوش آوایی ام
در به در کوچه تنهاییم
 
ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر
نغمه تو از همه پرشورتر
 
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
 
کاش که همسایه ما می شدی
مایه ی آسایه ما می شدی
 
هر که به دیدار تو نایل شود
یک شبه حلال مسایل شود
 
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ما را عطشی دست داد
 
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
 
نام تو آرامه جان منست
نامه تو خط امان منست
 
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
 
پرده برانداز زچشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
 
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده دیدار ما
 
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد
 
به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم
تویی که نقطه عطفی به اوج آیینم
 
کدام گوشه مشعر کدام کنج منا
به شوق وصل تو در انتظار بنشینم
 
ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش
تا صبا پیراهنش را سوی کنعان آورد
 
ببوسم خاک پاک جمکران را
تجلی خانه پیغمبران را
 
خبر آمد خبری در راه است
سرخوش آن دل که از آن آگاه است
 
شاید این جمعه بیاید شاید...
 
مهدی سیار
 
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کرده‌اند اردیبهشتی می‌رسد از راه
 
بهاری م‍ی‌رسد از راه و می‌گویند می‌روید
گل داوودی از هر سنگ، حسن یوسف از هر چاه
 
بگو چله‌نشینان زمستان را که برخیزند
به استقبال می‌آییمت ای عید از همین دی‌ ماه
 
به استقبال می‌آییمت آری دشت پشت دشت
چه باک از راه ناهموار و از یاران ناهمراه
 
به استهلال می‌آییمت ای عید از محرم‌ها
به روی بام‌ها هر شام با آیینه و با آه ...
 
سر بسمل شدن دارند این مرغان سرگردان
گلویی تر کنید ای تیغ‌های تشنه، بسم الله!
 
امید مهدی نژاد
 
ای آخرین ستاره به فردا! تو مانده‌ای
خورشید ناپدید شد، اما تو مانده‌ای
 
مُردند غازیان یمین و یسارمان
سردار خستۀ شبِ هیجا! تو مانده‌ای
 
السابقون مصادره شد، کاخ سبز شد
تنها تو، ای اباذر! تنها تو مانده‌ای
 
ما گم نمی‌شویم که سکان به دست توست
ای ناخدای ورطۀ دریا! تو مانده‌ای
 
ما هم جگر به گوشۀ دندان گرفته‌ایم
زیرا تو ـ ای شریفِ شکیبا! ـ تو مانده‌ای
 
پایین نگاه می‌کنم و جمله رفته‌اند
رو می‌کنم به جانب بالا: تو مانده‌ای
 
تعظیم می‌کنم به بلندای حضرتت
آری، برای عرض تولّا تو مانده‌ای
 
تنها تویی و ما به جماعت نشسته‌ایم
مشکور نیست سعی فرادا، تو مانده‌ای
 
ما مانده‌ایم و معرکه، ما مانده‌ایم و تیغ
الّا همین بهانه که: آقا! تو مانده‌ای
  قیصر امین پور   ای حُسن یوسف دکمه ی پیراهن تو
دل می شکوفد گل به گل از دامن تو
 
جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست
گلگشت من دیدار سرو و سوسن تو
 
آغاز فروردین چشمت، مشهد من
شیراز من، اردیبهشت دامن تو
 
هر اصفهان ابرویت نصف جهانم
خرمای خوزستان من خندیدن تو
 
من جز برای تو، نمی خواهم خودم را
ای از همه من های من بهتر، من تو
 
هرچیز و هر کس رو به سویی در نمازند
ای چشم های من، نماز دیدن تو !
 
حیران و سرگردان چشمت تا ابد باد
منظومه ی دل بر مدار روشن تو...
 
ناصر فیض 
 
روب خیره ماند بر دریچه های روبه رو
و جاده های بی سوار و بی غبار و های و هو !   مرا به آسمان ببر، ببر به اوج بی کسی
که بگذرم ز بودنم به حرمت نگاه او   ستاره ای نمانده در شب سیاه و تلخ من
به آفتاب اگر رسیدی از طلوع من بگو   بگو که من هنوز هم به یاد صبح زنده ام
نفس نفس کنار شب دویده ام به جستجو   شکست، پشت طاقتم دروغ صادقانه ای ست
نگاه کن به چشم من که دارد از تو رنگ و بو   همیشه آرزوی من تو بوده ای هنوز هم
تو برگ و بار میدهی به ریشه های آرزو   نشسته خیره مانده ام در امتداد مبهمی
و سایه ای رسیده تا دریچه های روبه رو
 
فاضل نظری   ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی
 
ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت ...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی
 
ای نسیم بی‌قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی
 
سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی
 
باد، پیراهن کشید از دست گل‌ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی
 
چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت
غنچه‌ای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی
 
کشته‌ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه‌ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی
 
یوسف علی میرشکاک
 
بی حضورت بس که در پسکوچه های انزوا ماندم
عاقبت در زیر بار کوهی از اندوه، جا ماندم
 
بی صدا می خواستی دست و دل بی ادعایم را
دست و دل را برد با خود ناامیدی، بی صدا ماندم
 
بودنم شد سایه ی نابودی امن و امان، برگرد
بی تو بی ایمان شدم، بی قبله بودم، بی خدا ماندم
 
شادی روز و شبت، روز و شبم را غم به چنگ آورد
تا جدا ماندم از آن آیینه از خود هم، جدا ماندم
 
ای دل دیوانه، شاید او نمی داند چرا رفته است
کاش می پرسیدی از خود، من که می دانم چرا ماندم
 

انتهای خبر / خبرگزاری دانشجو / کد خبر : ۱۳۹۱۰۴۱۵۰۱۱

منابع خبر

اخبار مرتبط