نقص فنی (Die Panne) فردریش دورنمات مترجم علی اصغر راشدان

جنگ ،ویرانی ،کوهی از خاطره و آرزوهای خاک گرفته در برنامه آپارات
بی بی سی فارسی
اخبار روز - ۲ مهر ۱۳۸۸

       حادثه ای کوچک؛ نقص قضیه از همین جا شروع شد! آلفردو تراپس ؛ مشهور به همین نام ؛در شعبه منسوجات مشغول بود . چهل و پنج ساله ؛ نه خیلی فربه ؛ با ظاهری خوش و آداب دانی کامل در حرف زدن ؛ پیرو مسلم آداب معاشرت به سبک قدیم . در همان ابتدای کارآموزی فروشندگی سیارش ؛ این مقوله   به شکلی مسلم ؛ در او عرض وجود میکرد.      آن روز با « اشتود باکر» ش در یکی از جاده های روستائی حرکت می کرد. امیدوار بود یک ساعته به محل سکونتش؛ در یکی از شهر های بزرگ برسد؛ که ماشین دست از کار کشید و از پیشروی بازماند.

"       حادثه ای کوچک؛ نقص قضیه از همین جا شروع شد! آلفردو تراپس ؛ مشهور به همین نام ؛در شعبه منسوجات مشغول بود "درمانده ؛ ماشین قرمزلاکی رنگ را پائین تپه ای کوچک رها کرد و در خیابان به پرسه زدن پرداخت . در شمال لایه ابری متراکم شکل گرفته بود. در غرب خورشید بعد از ظهری ؛ تقریبا هنوز در اوج بود. تراپس سیگاری دود کرد و رفت سراغ کارهای ضروری . مکانیک سر آخر اشتودباکر را بکسل کرد و توضیح دادکه نقص ماشین طوریست که تا صبح روز بعد نمیتواند تحویلش دهد:   « نقص از جریان بنزین رسانیست و باید ماشین کاملا بررسی و عاقلانه تر است که چکاپ کامل و آزمایش شود.

»     برخورد مکانیک جماعت با مردم ؛ مثل دزدها و خدایان و شیاطین محلی قدیم است .   برای استراحت در اولین ایستگاه قطار؛ باید نیمساعت راه بر می گشت .سفری کوتاه؛ رسیدن به خانه؛ همسر و چهار بچه؛ شب تراپس را تکمیل می کرد. ساعت شش عصر گرم و طولانی ترین روز بود. روستائی که گاراژ مکانیکی در کنارش بود؛ در برابر تپه های جنگلی ؛ با برج کلیسای کوچک؛ خانه کشیش و زنگی با حلقه های فلزی سنگین و ستونهائی از چوب کاج متعادل ؛ فضائی آراسته و دوستانه داشت . کپه های کود حیوانی با دقت جلوی خانه ی کشاورزان چیده شده و اطرافشان تمیز بود.

"چهل و پنج ساله ؛ نه خیلی فربه ؛ با ظاهری خوش و آداب دانی کامل در حرف زدن ؛ پیرو مسلم آداب معاشرت به سبک قدیم "کارخانه هائی و آبجوفروشی و مهمانخانه هائی ؛ جابه جا ؛ عرض وجود می کردند. تراپس تعریف یکی از آنها را شنیده بود؛ که اکنون تخت هایش به اشغال اهالی کنفرانسی در مورد دامداریهای کوچک درآمده بود. نشانی ویلائی   که هر از گاه افراد متفرقه رامی پذیرفت ؛به فروشنده سیار داده شد. تراپس مردد ماند. هنوز امکان با قطار به خانه رفتنش وجود داشت ؛تمایل به زندگی ماجراجویانه ؛ روزنه امیدش را کور کرد.

امیدواری به ماجرائی عشقی با دختران روستائی ؛ که اغلب برایش پیش می آمد؛ مثل ماجرای عشقی اخیرش در« گراس بیسترینگن » ؛ که یکی از تحسین انگیزترین خاطرات دوران فروشندگی سیارش بود؛ از رفتن بازش داشت . با امید ماجرائی تازه ؛ راه روستا را پیش گرفت .زنگ های کلیسا به صدا در آمده بودند. گاو ها سنگین از مقابلش گذشتند. خانه یک طبقه ویلائی را باغی بزرگ در خود گرفته بود . دیوار های فوق العاده سفید ،با سقفهای مسطح ؛ کرکره های سبز؛ نیمه پنهان در میان درختها و بوته زارها ؛ درختهای کاج و راش رو به روی خیابان ؛ گل های رز در همه جا پراکنده بودند.

"در همان ابتدای کارآموزی فروشندگی سیارش ؛ این مقوله   به شکلی مسلم ؛ در او عرض وجود میکرد"     مردی سالخورده با پیشبندی چرمی؛ احتمالا صاحب خانه؛ به آرامی مشغول ویراستاری گلها بود. تراپس نزدیک شد و درخواست جائی کرد. پیرمرد که کنار پرچین آمده بود؛ خود را به سختی کنار در باغ کشاند؛ سیگاری « بریساگو» دود می کرد؛ پرسید:     « چه کاره هستی ؟»   « در شعبه منسوجات مشغولم »   پیرمرد تراپس را با دقت براندازکرد. با عینک کوچک بدون حاشیه اش؛ با شگرد خاص خود؛ او را دور اندیشانه نگریست. « مسلما؛ شما میتوانید شب را در اینجا بمانید» تراپس قیمت را پرسید.

نگهداری شبانه ی او؛ هیچ هزینه ای نداشت .پیرمرد توضیح دادکه تنهاست ؛ پسرش در ایالات متحده زندگی می کند؛ خانمی به نام مادمازل سیمونه؛ خانه اش را اداره می کند. خوشحال می شود که هر از گاه مهمانی داشته باشد. فروشنده سیارتامل کرد. از این مهمان نوازی متاثر و متوجه شدکه در روستاها هنوز سنتها و رسوم پیشین منسوخ نشده اند. در های باغ بازشده بودند و تراپس خود را در داخل دید.

"امیدوار بود یک ساعته به محل سکونتش؛ در یکی از شهر های بزرگ برسد؛ که ماشین دست از کار کشید و از پیشروی بازماند"جاده شنی ؛ چمن؛ سایه های دراز در زیر پرتوهای خورشید. به گلها رسیده و دور یک کپه رز با ملاحظه قدم میزدند. پیرمرد گفت که آن شب منتظر آقایانی دیگر هم هست. دوستانی که می آمدند؛ اهل همان اطراف بودند؛ گروهی در روستا ؛ عده ای دورتر؛ روبه روی تپه ها ساکن ومثل خود اوبازنشسته و طالب هوای ملایمند ؛ چراکه دراین جاازبادهای گرم خبری نیست . همه تنها زندگی می کنند.

اززنهاشان جداشده وتشنه مطالب تازه ؛ نو وسرزنده می باشند. باتوجه به این مسئله ؛ او به خوداجازه میدهدواختیارداردکه آقای تراپس رابرای صرف شام وحضوردربرنامه های شبانه آقایان دعوت کند.       فروشنده سیارگیر افتاده بود. خواسته بود تنها شامی در روستا بخورد؛ در همه جای روستا مهمانخانه های سرشناسی بود. جرات رد درخواست پیرمرد را نداشت .

"درمانده ؛ ماشین قرمزلاکی رنگ را پائین تپه ای کوچک رها کرد و در خیابان به پرسه زدن پرداخت "خود را مسئول حس می کرد. نخواست شهرنشینی آداب نشناس قلمداد شود؛ خود را از شب ماندن بی هزینه خوشحال نشان داد.     صاحب خانه   به طبقه اول و اطاقی دوستانه هدایتش کرد. دارای دستشوئی وتختی آماده ؛ میزو مبل راحتی ؛ یک جا کتابی دیواری ؛ کتاب های کهنه جلدچرمی درقفسه هابود.فروشنده سیارچمدان هاش را بازکرد. صورتش را شست واصلاح کرد.

خودرا درابری ازادکلن « اوایو» پیچیدورفت کنارپنجره وسیگاری اتش زد.پرتوبزرگی ازاشعه خورشید روی تپه های پائین لغزیدو چوب های راش درخشیدند. بی تفاوت ؛ وضع کاسبی این اواخرخود را درخاطر مرور کرد. سفارش آژانس«روتاچر» بدک نبود؛ مشکل« ویلدهولتز» با درخواست پنج درصدش بود.«توله سگ !توله سگ!» این قسمت را رها کرد. یاد آوری   ها سر بر آوردند. روزمرگیها؛ در هم ریختگیها؛ عشق بازی ای برنامه ریزی شده با زنی شوهر دار در هتل « تورینگ » ؛ درخواست خرید یک قطار برقی پسر کوچکش ؛ که باتمام وجود عاشقش بود.

"  برای استراحت در اولین ایستگاه قطار؛ باید نیمساعت راه بر می گشت .سفری کوتاه؛ رسیدن به خانه؛ همسر و چهار بچه؛ شب تراپس را تکمیل می کرد"امیدواریها و وظائف خاصش در مورد تلفن زدن به زنش و خبرکردنش از توقف اجباری خود؛ که مثل بیشتر اوقات؛ از این کار خودداری کرد. همین که با زنش زندگی می کرد؛ کافی بود و او نباید انتظار بیشتری می داشت . خمیازه کشید. سیگار دیگری آتش زد.     سه آقای پیر در جاده قدم میزدند و پیش می آمدند.

دو نفر بازو در بازو؛ یک چاق کله طاس هم پشت سرشان بود. خوش و بش کردند و دست دادند ؛ هم را به آغوش کشیدند و درباره رزها گپ زدند. تراپس خود را از پنجره عقب کشید و به طرف قفسه کتاب ها رفت. بعد از مرور عنوان ها؛ منتظر شبی کسالت آور شد. جنایت قتل در «هوتزندورف» و مجازات مرگ.

"روستائی که گاراژ مکانیکی در کنارش بود؛ در برابر تپه های جنگلی ؛ با برج کلیسای کوچک؛ خانه کشیش و زنگی با حلقه های فلزی سنگین و ستونهائی از چوب کاج متعادل ؛ فضائی آراسته و دوستانه داشت "«وحشیگری؛ سیستم حقوقی امروزی رم باستان» «ارنست دیوید هوله»؛   « نمونه هائی از بازپرسی ها » . فروشنده سیار متوجه شد که مهماندارش وکیلی حقوقدان و احتمالا وکیل حقوقی سرشناسی است . از مباحث پیچیده غیر ضروری فاصله می گرفت . «چنین تحصیل کرده هائی از زندگی واقعی چه می فهمند؟ هیچ! قوانین در مرحله بعدی قراردارند.» از داخل بگو- مگو شدن در زمینه هنر و امثال آن هم؛ که میتوانست مایه آبروریزیش شود؛ وحشت داشت. اوقاتی هم که درگیر رقابت های تجاری نبود؛ تنها رئوس جریانات روز را مرور می کرد.

      بدون تمایل ؛ رفت پائین . افراد همیشه و تا پیش ازغروب خورشید؛ در فضای باز ایوان می ماندند . اداره کننده امورخانه ؛ بانوئی پروپیمان ؛ دراطاق پذیرائی میزغذارا می چید.مهمانداررا که منتظر دید؛ خودرا مرتب کرد. خوشحال شد که صاحب خانه به پیشوازش آمد. به خود ش رسیده بود.

"تراپس تعریف یکی از آنها را شنیده بود؛ که اکنون تخت هایش به اشغال اهالی کنفرانسی در مورد دامداریهای کوچک درآمده بود"موهای اندکش رابادقت شانه زده وکتی یک دست سفید پوشیده بود. تراپس بایک سخنرانی کوتاه موردخوشامد گوئی   قرارگرفت . همراه با پچپچه ای؛توانست گمگشتکی خودرا پنهان کند. همه عوامل اطرافش کاملاشادی بخش بود. باسردی تعظیم کردوفاصله گرفت ورفت توی نقش کارشناس جهانی منسوجات.به شکلی مالی خولیائی به این اندیشه بیهوده فرورفت   که دراین روستا بماندو دختری راتصاحب کند؛که سه پیرمردرا روبه روی خود دید.

هیچ چیزازمهماندارهای عجیب الخلقه کم نداشتند.با این که کت هائی بابهترین کیفیت به تن داشتند؛ مثل کلاغ هائی عظیم بودند. اطاق تابستانی را باردیف مبل هاو پرده های دوران باستان ؛ ازهم پاشیده وبه حا ل خودرهاشده   پرکرده بودند. همزمان با این ارزیابی ؛ خواست درمرد کله طاس ؛ که اکنون نشسته بود؛ دقیق شود.بنا به معرفی مهماندار؛ مردی بود هفتادوهفت ساله بانام   « پیلت » . باوجود صندلیهای خالی قابل استفاده زیاد دراطراف؛ خشک وباوقار؛ روی چارپایه ای ازرده خارج شده وناراحت کننده نشست . حسابی ومناسب؛ به خود ش رسیده بود.

"هنوز امکان با قطار به خانه رفتنش وجود داشت ؛تمایل به زندگی ماجراجویانه ؛ روزنه امیدش را کور کرد"میخکی سفید به جادکمه ای درشتش زده بود.پیوسته   سبیل سیاه پرپشت رنگ کرده اش را لمس می کرد. ظاهرابازنشسته واحتمالا یک خا د م خوش شانس متمول سابق کلیسا ؛ یا دودکش پاک کن وممکن هم بود راننده لوکوموتیوبوده . دوهرزه گرددیگرنقطه مقابل هم بودند. یکی آقای « کومر» ؛ هشتادو دوسا له ؛ چاق ترازپیلت ؛ فوق العاده خپله وگرد و ورقلمبیده ؛ نشسته روی صندلی گردان ؛ باچهره ی گل انداخته و بینی نشانگر دائم الخمری ؛ چشمان شنگول براق ودرشت ؛ باعینکی قاب طلائی . پیرهن شبی   هم زیرلباس سیاهش پوشیده بود.

کیفهاش لبریزروزنامه وکاغذبودند. فرددیگر؛ آقای « زورن » ؛ هشتادوشش سا له ؛ درازوباریک ؛ عینکی تک عدسی جلوی چشم چپش زده وروی چهره رها کرده ؛ بابینی عقابی ؛ موهائی رنگ برف ومثل یال شیر؛ دهانی به گودی نشسته؛عنصری مربوط به گذشته ها بود.همه چیزش درهم برهم ؛ جلیقه ای بادکمه های قمردرعقرب پوشیده وجورابهای متفاوت روی پاهاش کشیده بود.     مهماندارپرسید« کامپاری ؟»   تراپس جواب داد « خواهش می کنم » وخودرادرمبل راحتی رها کرد. مرددرازوباریک،باعینک تک عدسیش اورابادقت نگاه کرد.   « آقای تراپس دربازی ماشرکت می کنند؟»   « حتما؛ بازی سرحالم می آورد.

"امیدواری به ماجرائی عشقی با دختران روستائی ؛ که اغلب برایش پیش می آمد؛ مثل ماجرای عشقی اخیرش در« گراس بیسترینگن » ؛ که یکی از تحسین انگیزترین خاطرات دوران فروشندگی سیارش بود؛ از رفتن بازش داشت "»      پیرها سرشان راتکان دادند و خندیدند.   « بازی ما احتمالا بازی خاصی است »     برای گرفتن تائید؛ مکث کرد   « میان مااین تفاهم برقراراست که شبها نقش حرفه دوران گذشته مان را بازی کنیم.»       پیرها دوباره ظریفانه و امیدوارانه خندیدند. تراپس اندیشید که باید چه برداشتی ازاین جمله داشته باشد؟ مهماندار دقیقتر توضیح داد:   « من روزگاری قاضی بودم ؛ آقای   روزن دادستان و آقای کومر وکیل بودند. بنابراین ؛ نقش دادگاه را بازی می کنیم»   « صحیح » ؛ تراپس متوجه قضایاشد؛ بازی را پذیرفتنی دید. احتمالا شبش هم   هدر نمیرفت.

مهماندار فروشنده سیار را به طور رسمی نگاه کرد و باصدائی خفه توضیح داد   « معمولا دادگاههای مشهور تاریخی برگزارمی شوند: محاکمه سقراط ؛ محاکمه مسیح ؛ محاکمه ژاندارک ؛ محاکمه دریفوس و اخیراهم محاکمه آتش زنندگان « رایشتاک » ؛ یک بارهم دادگاه فریدریش کبیر؛ به خاطرنداشتن عقل سالم ؛ برگزارشد.»     تراپس سردرگم گفت     « هرشب این نقشهارا بازی می کنید؟ »      قاضی به تائید سرتکان و توضیح داد « اما بهترین و واقعی ترین شکلش وقتی است که عوامل اجرای نقش ها افراد زنده باشند- چیزی که اغلب موقعیت خا ص و جالبی بوجود می آورد. اولیش پریروز؛ نمونه ای با عنوان نماینده مجلس بود؛ که یک سخنرانی انتخاباتی در روستا برگزارکرده و آخرین قطار را از دست داده بود. او به جرم باجگیری و رشوه خواری ؛ محاکمه و به چهارده سال زندان محکوم شد.»      تراپس باخوشحالی اعلام کرد: « داوری ای سخت!»     گل از گل پیرها شکفت « وظیفه ای بدیهی !»     « او چه   نقشی را می تواند اجراکند ؟ »     پیرها دوباره   لبخندی ؛ نزدیک به خنده ؛ زدند .نظر مهماندار این بود که آن ها قاضی ؛ دادستان و وکیل مدافع دارند. پست های دیگری هم بود. یک موضوع شناخته و نقش قابل اجرای فرضی ؛ تنها جایگاه متهم خالی است و آقای تراپس بناچار اجرای این نقش را به عهده میگیرند.

"دیوار های فوق العاده سفید ،با سقفهای مسطح ؛ کرکره های سبز؛ نیمه پنهان در میان درختها و بوته زارها ؛ درختهای کاج و راش رو به روی خیابان ؛ گل های رز در همه جا پراکنده بودند"دوباره تاکیدکردکه آقایان پیرها قصد دارند وسیله شادی فروشنده سیار را فراهم اورند.     شب فرارسیده بود و رفتن خسته کننده و عاقلانه نبود. ماندن هم کارش به مسخرگی می کشید. او انسان ساده ای بود ؛ بدون اندیشه های بزرگ و متمایل به نوع کار و کسب خود؛که در صورت لزوم ؛ در قلمرو کاری خود به همه جا میرفت . درضمن دوست داشت به همراه سرخوشی ها ی جدی ؛ خوب هم بخوردوبنوشد.گفت که نقش رابازی می کند وپرکردن جای یک متهم ؛ مایه افتخاراوست .

  « دست مریزاد!» دادستان قدقد کرد و دست زد « دست مریزاد لایق مردیست که شهامت متهم نامیده شدن خود را دارد.»     فروشنده سیارمشتاقانه از وقوع جنایتهائی که به او نسبت خواهند داد؛ پرسید. دادستان عینک تک عدسیش را پاک کرد و جواب داد   « موضوعی جزئی ؛ در انسان همواره جرم هائی پیدا می شود. »     همه خندیدند. آقای کومر بلند شد و تقریبا پدرانه گفت   « بیا جلو؛ آقای تراپس ؛ می خواهیم   تمرین کنیم . محل نمایش این جا ست .

"     مردی سالخورده با پیشبندی چرمی؛ احتمالا صاحب خانه؛ به آرامی مشغول ویراستاری گلها بود"منهم پیرم ؛ شما باید متوجه این قضیه باشید.»     تراپس را به اطاق پذیرائی هدایت کرد. میز گرد بزرگ مهمانی به طرز باشکوهی چیده شده بود. صندلی های قدیمی باپشتی های بلند ؛ تصاویر تیره به دیوارها ؛ همه چیز در مدل قدیمی جامد. صدای گپ زدن پیرها از ایوان شنیده میشد. روشنای غروب از پنجره   باز سوسومیزد.

جیک جیک پرنده ها به گوش میرسید. شیشه ها روی   میز ها سرپا بودند. تعدادی شراب «بردو» هم روی شومینه ؛ در سبدی کوچک خوابیده بودند. وکیل مدافع مایعی لغزان از یک شیشه کهنه « پرتو» ؛ بادقت توی دوگیلاس کوچک ریخت ؛ گیلاسها را لبریز کرد و خیلی با ملاحظه به طرف فروشنده سیار سراند. گیلاس های مایع پر ارزش را با ملاحظه و به آرامی به هم زدند و به سلامتی هم نوشیدند.

"پیرمرد که کنار پرچین آمده بود؛ خود را به سختی کنار در باغ کشاند؛ سیگاری « بریساگو» دود می کرد؛ پرسید:     « چه کاره هستی ؟»   « در شعبه منسوجات مشغولم »   پیرمرد تراپس را با دقت براندازکرد"تراپس مزمزه و تعریف کرد   « عالیست !»     آقای کومر گفت « من وکیل شماهستم ؛ آقای تراپس ؛ و این رابطه ای دوطرفه است . به سلامتی دوستی خوب ما!»   « به سلامتی دوستی خوب ما!»     گفت « بهترین روال این است . » باچهره ای گل انداخته ؛ بینی ورم آورده الکلیها و عینک روی بینیش ؛ برگشت و طوری به تراپس نزدیک شد که شکم عظیمش با او مماس شد، مجموعه ای   شل و ول و ناخوشایند «بهترین طریق این است که شما الان امورجنائی خود را با من در میان بگذارید.»     با این ترتیب او تضمین میکردکه آن ها از پس دادگاه برآیند. تاکید کرد که اوضاع چندان خطرناک نیست ؛ خیلی هم نباید دست کمش گرفت .     «دادستان دراز لاغر؛ همیشه بر نیروی روحی خود مسلط   و فرد وحشتناکی است .

به مهماندار هم به خاطر سخت گیری ها و احتمالا فضل فروشی هاش؛که علیرغم سن بالا و هشتاد و هفت سالگیش؛ هنوز صاحب قدرت است؛ کرنش می کند. به هرحال؛ اوضاع از این قراراست . وکیل کارکشته ؛ اکثر شکست ها را؛ از کوچکترین تا بزرگترینشان را سر و سامان میدهد. مشکل ترینشان هم مقوله ای نیست .اما حتی یک مورد هم دزد توام با قتل نجات نیافته است . دراین جاهم دزدی توام باقتل مورد بازپرسی قرارنمی گیرد.

"نگهداری شبانه ی او؛ هیچ هزینه ای نداشت .پیرمرد توضیح دادکه تنهاست ؛ پسرش در ایالات متحده زندگی می کند؛ خانمی به نام مادمازل سیمونه؛ خانه اش را اداره می کند"ارزیابی آقای تراپس دراین زمینه چیست ؟ »     فروشنده سیار خندید و گفت « متاسفانه من هنوز جنایتی مرتکب نشده ام   ؛به سلامتی !»        وکیل مدافع با سرخوشی گفت« اعتراف کن ؛ لزومی ندارد احساس شرمندگی کنی . من زندگی را می شناسم. دیگر برای من معجزه ای وجودندارد. من تقدیر را پشت سرگذاشته ام   آقای تراپس . پرتگاهها عرض وجود کرده اند.

می توانی به من اعتماد داشته باشی . »     فروشنده سیار خندید « معذورم که من در واقع متهمی بدون جرمم که در جایگاه متهم ایستاده ام . وانگهی ؛ من در واقع امر مواد کار دادستان هستم . قبلا هم این مقوله را گفته ام اکنون هم در جایگاه خواهم گفت که بازی ؛ بازی است و من مشتاق اعلام نتیجه این بازی هستم ؛ گرچه به ظاهر یک بازپرسی مهم است . نظر من از این قرار است !»   « خوش وقتم ؛ اما بعد؟ »     وکیل مدافع حالتی جدی به چهره اش داد « شما خود را غیر مجرم حس می کنی ؛ آقای تراپس ؟»      فروشنده سیارخندید « صد در صد» و این گفته به نظرش خیلی مسخره آمد.

"از این مهمان نوازی متاثر و متوجه شدکه در روستاها هنوز سنتها و رسوم پیشین منسوخ نشده اند"    وکیل مدافع عینکش را پاک کرد. « این حرفها را بگذار در کوزه آبش را بخور؛ دوست جوان ! در این جا؛ یا آن جا؛ غیرمجرم بودن ؛ تکیه کلام همه است ! ادعای بیگناهی کردن با لحنی ملایم ؛ در مقابل دادگاه ما؛ مهلک است! بر عکس؛ عاقلانه ترین کارمجرم دانستن خویش است . مثلا کلاهبرداری مستقیم برای کاسب جماعت سود آور تر است . بعد از آن همیشه میتوان در بازپرسی مشخص کردکه متهم زیاده روی کرده و در واقع امر کلاهبردارئی در میان نبوده؛ بلکه نوعی پرده پوشی بی زیان حقایق ؛ بر پایه تبلیغات بوده است ؛ همان مقوله ای که اغلب در معاملات معمول است . صدور رای منتهی به بی جرمی به نوعی دشوار؛ اما نا ممکن نیست.

بر عکس؛ عملا تهی از امیدواریست. بی جرمی ئی که تو در حفظش   می کوشی ؛ به نتایجی هراس انگیز می انجامد. در آن جا هم که میتوانی برنده باشی؛ بازنده می شوی. اکنون نیز مجبوری؛ دیگر اجازه گزینش مجرمیت را هم نداری. خاصه اکنون که خود را متعهد به این کار کرده ای .»      فروشنده سیار با خوشحالی شانه اش راتکان داد؛ از این که قادر به خدمتی نبود؛ متاسف شد؛ اما آگا ه بود که آدم تبهکاری نیست ؛ که لازم به درگیرشدن با قوانین باشد.

"دوستانی که می آمدند؛ اهل همان اطراف بودند؛ گروهی در روستا ؛ عده ای دورتر؛ روبه روی تپه ها ساکن ومثل خود اوبازنشسته و طالب هوای ملایمند ؛ چراکه دراین جاازبادهای گرم خبری نیست "روی این موضوع تاکیدکرد.      وکیل مدافع دوباره عینک رو دماغیش را جاگیر کرد. با تراپس مسئله داشت . متفکرانه اظهار داشت که روی راه ناهموار راه رفتن مشکل است ؛البته برای همه .« روی هر کلمه ات ؛ خوب فکرکن. بیش از اندازه پرچانگی نکن ؛ وگر نه   تا به خود آئی ؛ ناگهان به سال ها زندان محکوم شده ای و کمکی هم از کسی ساخته نخواهد بود.» و بگو- مگو را خاتمه داد.

    به دیگران پیوستند. افراد کنار میز گرد نشسته بودند؛ غذا می خوردند و خوشمزگی می کردند. ابتدا با پیش غذاهای گوناگون پذیرائی شدند. ورقه های کالباس ؛ تخم مرغ روسی حلزون ؛ سوپ لاکپشت. خلق و خوها عالی بود.

"باتوجه به این مسئله ؛ او به خوداجازه میدهدواختیارداردکه آقای تراپس رابرای صرف شام وحضوردربرنامه های شبانه آقایان دعوت کند"بی تعارف و با سر خوشی ظروف را جا به جا می کردند. دادستان قدقد کرد « حالا ؛ متهم ؛ برای ارائه دادن ؛ چه در چنته داری؟ من منتظر خبر قتلی پر ابهتم .»     وکیل مدافع اعتراض کرد« موکل من متهمی بدون جرم است؛ می شود گفت پدیده ای نادر است در قوه قضائیه . او ادعا می کند که مجرم نیست .»     دادستان شگفتزده گفت « بیگناه ؟ » انعکاس پرتو قرمز عینک تک عدسیش در یکی از بشقابهای نزدیک منعکس شد و جا به جا ؛ روی سیم سیاهش نوسان کرد. قاضی ریز نقش تکه نان را در سوپ فرو برد و نگاه داشت و با دقت به   فروشنده سیار خیره شد و سرش را تکان داد. کله طاس کم حرف هم با میخک سفیدش ؛ سردرگم او را نگاه کرد.

سکوت بالاگرفت . سر و صدای قاشق   و چنگالها فرومرد. فش فش و هورت کشیدن پایان یافت. تنها سیمونه در پسزمینه ؛ آهسته زیر لب خندید. دادستان سر آخر بر خود مسلط شد : « باید بررسی کینم ؛ چیزیکه قابل ارائه نیست؛ وجود ندارد.

"دارای دستشوئی وتختی آماده ؛ میزو مبل راحتی ؛ یک جا کتابی دیواری ؛ کتاب های کهنه جلدچرمی درقفسه هابود.فروشنده سیارچمدان هاش را بازکرد"»     تراپس خندید« در هر حال ؛ من دراختیارشما هستم !»     ماهی با شراب سبک و حیات بخش « نیوشاتل » عمل آمده بود. دادستان ماهی قزل آلایش را از هم باز کرد و گفت «خواهیم دید. ازدواج کردید؟ »   « یازده سال است »   « بچه دارید؟»   « چهار تا»   « حرفه تان ؟ »   « در شعبه منسوجا ت مشغولم »   « فروشنده سیار؛ آقای تراپس ؟»   « نماینده عمومی شرکت »   « بسیارخوب . گرفتار نقص اتوموبیل شدی ؟ »   « تصادفا ؛ اولین بار در یک سال »   « صحیح . و قبل از یک سال؟»   تراپس توضیح داد « ماشین قدیمی را کنار گذاشتم .

یک سیتروئن ۱۹۳۹بود. حالا هم یک « اشتودباکر» دارم ؛ قرمز رنگ و آخرین مدل .»   « اشتود باکر؛ جالب است . اولین بار؛ از کی ؟ قبلا نماینده عمومی شرکت نبودی ؟ »   « فروشنده سیار ساده و عادی پارچه »   دادستان سرتکان دادو گفت « رونق تجاری !»     وکیل مدافع کنار تراپس نشست و پچپچه کرد« مواظب باش!»   فروشنده سیار یا « نماینده عمومی شرکت » ؛ نامی که حالا میتوانیم با آن بنامیمش ؛ بی خیال ؛ با یک استیک گوزن مشغول شد. قطرات آبلیمو را رویش چکاند ؛ چاشنی خوراکش هم کنیاک ؛ فلفل ونمک بود. خوراکی لذت بخش و بی سابقه ؛ از شادی شکفته بود.

"خودرا درابری ازادکلن « اوایو» پیچیدورفت کنارپنجره وسیگاری اتش زد.پرتوبزرگی ازاشعه خورشید روی تپه های پائین لغزیدو چوب های راش درخشیدند"همیشه به خاطر داشتن چنین زندگی لبریز از سروری در شبهای «اشلارافیا» مانده بود. شب این آقایان نیز سرشار ترین سرخوشی را همراه داشت .     دادستان ادامه داد« آها؛ شما هم اهل «اشلارافیا» هستید. باچه نامی در آن جا مشهورید؟»   « مارکیوز کازانوا»   دادستان سرخوشانه غارغار کرد؛ انگار به خبر مهمی دست یافته بود. عینک تک عدسی را دوباره جا گیر کرد «صحیح! همه از شنیدن این خبرخوشحالیم! اجازه دارم عادات خاص شما را هم در زندگی خصوصی تان بدانم؛ بهترینم؟»     وکیل مدافع فس فس کرد «مواظب باش!»     تراپس جواب داد« تنها هر از گاه؛ آقای دوست داشتنی ؛ در شرایطی تصادفی و بدون برنامه ریزی قبلی؛ همبستری آزادانه با زنها پیش می آید»     قاضی سرشار از « نیوشاتل» پرسید « آقای تراپس چنانچه مایلید؛ لطفا خلاصه زندگی خود را به طور فشرده ارائه دهید.

آقایان در نظر دارند برای مهمان عزیز مجرم دادگاهی بر پا دارند. البته بیان سال های سال داستان زندگی و ناراحت کردن خودتان؛ لزومی ندارد. در صورت ممکن؛ تنها ا زروابط جنسی خصوصی اخیرتان بگوئید. داستانهای زنها؛ در صورت امکان؛ نمک و فلفل محفل است . »     پیرها کرکر خندیدند و از نماینده عمومی شرکت تقاضا کردند« آره ؛ تعریف کن!»   آنها یک بار یک جاکش را کنار میز کشیده بودند و هیجان انگیز ترین و تحریک کننده ترین دادستان ها را درمورد حرفه اش تعریف کرده بود و به خاطر تمام کارهایش؛ تنها به چهارسال زندان محکوم شده بود.

"سفارش آژانس«روتاچر» بدک نبود؛ مشکل« ویلدهولتز» با درخواست پنج درصدش بود.«توله سگ !توله سگ!» این قسمت را رها کرد"    تراپس هم با آنها خندید« الان؛ الان قضیه ای را که به نظرخودم جالب است تعریف می کنم : من یک زندگی معمولی دارم   آقایان ؛ یک زندگی عادی . مثل همین الان که   یک دانش آموز هستم !»   نماینده عمومی شرکت گیلاسش رابلند کرد ؛ نگاه نا آرامش را به چشمهای عقابگون چهار پیرمرد ؛ که مثل خوراک مخصوص لذیذی دوره اش کرده بودند؛ دوخت . گیلاسها را به هم زدند و سر کشیدند.         اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

منابع خبر

اخبار مرتبط