سریال امانت قسمت ۲۲۹ دویست و بیست و نه

پندار - ۲۳ فروردین ۱۴۰۱

 

یامان و سحر پشت در مدرسه یوسف در ماشین نشسته اند.سحر از یامان می پرسد که به نظرش الان یوسف چه کار می کند و توانسته به محیط مدرسه عادت کند؟سحر که نگران است می خواهد وارد مدرسه بشود و خبری از یوسف بگیرد.یامان از او می خواهد که اینکار را نکند،تا یوسف بتواند به مدرسه عادت کند.او می گوید که یوسف شخصیتی قوی دارد و شجاعت و درستکاری را از مادر و پدرش به ارث برده است.

مدتی بعد یامان برای خودش و سحر نان سیمیت می خرد،چون در خانه صبحانه نخورده اند.سحر به یاد خاطراتش با یامان می افتد و ناراحت می شود.یامان از او می خواهد که به خاطر یوسف قبول کند.

مدرسه تعطیل می شود و یوسف بیرون می دود.یامان و سحر او را در آغوش می گیرند و از روز اول مدرسه اش می پرسند.یوسف می گوید که همه چیز خیلی خوب بوده و معلم به عنوان تکلیف از آنها خواسته که درخت فامیلیشان را درست کنند و این کار را باید همراه خانواده شان انجام دهند.یامان می گوید که به خانه می روند و به او کمک می کنند.

در عمارت یوسف می رود بخوابد و از یامان و سحر می خواهد که تکلیفش را انجام دهند.سحر عکس کوچکی از هر کدام از اعضای خانواده را آماده کرده تا روی شاخه های درخت بچسباند.یامان عکس جنگر و عدالت را می‌آورد و می گوید که آنها هم عضوی از خانواده هستند.سحر با خوشحالی قبول می کند.سحر که چهره یامان را می بیند می پرسد که چرا ناراحت است؟یامان می گوید که این اولین باری نیست که این تکلیف را انجام می دهد.اولین بار هفت ماه از زمانی که مادرش ترکشان کرد و پدرشان خودکشی کرد گذشته بود.یالچین نتوانسته بود مقوا بخرد و کاغذ آورده بود و آنها فقط عکس خودشان را چسبانده بودند،چون کسی را نداشتند.یامان می گوید که آنها همیشه پیش یوسف هستند و قرار نیست هیچکدام اینها را تحمل کند.سحر دستش را روی دست یامان می گذارد،اما ناگهان دستش را می کشد و در حالیکه گریه می کند از یامان می پرسد که چطور توانست با رابطه شان اینکار را بکند؟چطور توانست به خاطر یک دروغ آنهمه احساس قشنگ را از بین ببرد؟یامان می خواهد سحر را در آغوش بگیرد و می گوید که با هم زخمهایش را درمان می کنند.سحر یامان را هول می دهد و می گوید که به او اعتماد ندارد و فردا از عمارت می رود‌.

این را هم ببینید:  سریال امانت قسمت ۳۳۳ زیرنویس چسبیده فارسی

علی دویگو را به مزار کیراز می برد و می گوید که او هم فردی را در قلبش دفن کرده است و احساسات او را درک می کند،اما او آخرین وظیفه اش را در قبال فردی که دوستش داشته انجام داده است.علی به دویگو می گوید که او نمی خواهد پرونده را ادامه بدهد،چون جسارت روبرو شدن با جسد خواهرش و اینکه مطمئن شود که او مرده را ندارد.در همین زمان فرات با علی تماس می گیرد و می گوید که ساکیز به هوش آمده است.علی از دویگو می پرسد که می خواهد همراهش بیاید؟

علی و دویگو به اداره پلیس می روند و از پشت شیشه ساکیز و فرات را تماشا می کنند.فرات از ساکیز بازجویی می کند و او را تحت فشار می گذارد.ساکیز می گوید که با آن دختر به جنگل رفته بود،وقتی که دختر از دستش فرار کرد سعی کرد او را بگیرد،ولی سرش به سنگ خورد و مرد.فرات از او می خواهد که جای جسد را بگوید.ساکیز می گوید که او را زیر  درخت بزرگی که یک قلب رویش حک شده بود دفن کرده است.

علی تیم جستجو تشکیل می دهد و همراه دویگو و ساکیز به جنگل می روند.

مدتی گذشته و آنها در حال جستجو هستند.دویگو به علی می گوید که شاید ساکیز دروغ گفته است.علی می گوید که ساکیز می داند که دروغ گفتن به پلیس جرم است و می خواهد به آنها کمک کند تا در مجازاتش تخفیف بگیرد.دویگو می گوید که هر کاری می کند تا ساکیز برای همیشه در زندان بماند.او می خواهد به سمت ساکیز برود که پایش به سنگی خونی می خورد.دویگو به روبرویش نگاه می کند و درختی می بیند که رویش قلب حک شده است.

منابع خبر

اخبار مرتبط

رادیو زمانه - ۱۶ بهمن ۱۴۰۰