دنیای ولادیمیر پوتین

دنیای ولادیمیر پوتین
رادیو زمانه
رادیو زمانه - ۲۱ اسفند ۱۴۰۰

ایوان کراستف، کارشناس سیاست بین الملل، در مقاله‌ای در نیویورک تایمز به نام «همه‌ی ما امروز در دنیای پوتین زندگی می‌کنیم»، هوشمندانه و با افقی گسترده، به موضوع تجاوز پوتین به اوکراین نه به مثابه‌ مسئله‌ای منطقه‌ای، که به صورت بزرگ‌ترین بحرانِ جهان معاصرنگاه می‌کند. به خصوص قیاسی که او از سال‌های بین دو جنگ جهانی و سال‌های بین فروپاشی دیوار برلین و حمله‌ی روسیه به اوکراین می‌کند، می‌تواند در حکم به صدا در آوردن زنگ خطر باشد.
در این نوشته، ما با رجوع به برخی کتاب‌ها و نوشته‌های کراستف کوشش خواهیم کرد علل و چگونگی این بحرانِ سیاسیِ معاصر را بررسی کنیم. در آغاز همراه با کراستف سیر اقتدارگرانه‌ی کرملین در سال‌های پساشوروی را با استفاده از نظریه‌ی میمتیک رنه ژیرار برمی رسیم، و به تفاوت مهم تحولات سیاسی-اجتماعی بین روسیه و اروپای مرکزی-شرقی نظری می‌اندازیم و پس از آن روی سال‌های حکومت ولادیمیر پوتین متمرکز می‌شویم.

مسئله تقلید

رنه ژیرار نظریه‌پرداز فرانسوی با مطرح کردن نظریه میمتیک (که ما ازاین جا بعد، به رغم معنای تقریبی و نه دقیق، از معادل «تقلید» برای آن استفاده می‌کنیم)، به این نکته‌ی مهم اشاره کرد که تاریخ نگاران و جامعه شناسان با دخالت ندادن این نظریه در تحلیل‌های خود اگر هم به بیراهه نروند، به نتایج قرص و محکمی نمی‌رسند. 

به گفته‌ی ژیرار، انسان‌ها خواستارچیزی می‌شوند نه به این دلیل که حقیقتا جذّاب یا مطلوب است، بلکه فقط به این دلیل ساده که «دیگری» خواستار آن است. این کشف ژیرار، ایده‌آل اختیار و خودمختاری انسان را توهّم‌آمیز جلوه می‌دهد. این فرضیه را می‌توان با مشاهده‌ی دو کودک کوچک در اتاقی پر از اسباب بازی آزمایش کرد: «مطلوب ترین» اسباب بازی معمولا آن اسباب بازی است که در دست آن کودک دیگر است.

"این فرضیه را می‌توان با مشاهده‌ی دو کودک کوچک در اتاقی پر از اسباب بازی آزمایش کرد: «مطلوب ترین» اسباب بازی معمولا آن اسباب بازی است که در دست آن کودک دیگر است"ژیرار بحث می‌کند که تقلید از اهداف دیگران همراه است با رقابتی ناگزیر و ناخرسندی برای فردِ مقلّد، زیرا در نهایت تهدیدی است برای عزّت نفسش.‌ هر چه مقلّدان به کسانی که از آنها تقلید می‌کنند، اطمینان خاطر بیشتری داشته باشند، اعتماد به نفسشان کمتر می‌شود. الگوی مورد تقلید ناگزیر رقیب و تهدیدی برای عزّت نفس است. این به ویژه زمانی صادق است که الگویی که شما قرار است از آن تقلید کنید، نه عیسی مسیح، بلکه همسایه‌ی شما در غرب است. 

رنه ژیرار (René Girard ) − به گفته‌ی ژیرار، انسان‌ها خواستارچیزی می‌شوند نه به این دلیل که حقیقتا جذّاب یا مطلوب است، بلکه فقط به این دلیل ساده که «دیگری» خواستار آن است.

پسر می‌خواهد شبیه پدرش باشد، اما پدر به طور ضمنی این پیام پنهانی را به او منتقل می‌کند که جاه‌طلبیِ پسر دست‌نیافتنی است و همین باعث می‌شود پسر از پدر متنفر شود.

این الگو از آنچه در اروپای مرکزی و شرقی مشاهده می‌کنیم دور نیست. برای محافظه کاران و پوپولیست‌های این کشورها، اقتضای تقلیدِ الهام گرفته از غرب، سرنوشتی را برای آن کشورها رقم زد که گذشته‌ی مقدّس خود را کنار بگذارند و هویت لیبرال-دمکراتیکِ جدیدی اتخاذ کنند که هرگز به طور کامل متعلق به آنان نخواهد بود.

منطق آنان این بود. شرم ناشی از شکلِ تازه دادن به انتخاب‌ها و ترجیح‌های خود به منظور انطباق با سلسله مراتبِ ارزشِ خارجی ها؛ انجام این کار به نام آزادی، و حسّ حقارت داشتن به دلیل ناکافی بودن این تلاش – اینها همه حسّیات و تجربیاتی هستند که به گرایشات ضد لیبرالی/غربی و ضد انقلابی در اروپای پساکمونیستی دامن زده‌اند.

نظریه‌ی ژیرار را که صرفا از دل متون ادبی بیرون کشیده بود، ساده کنیم: تقلیدِ مستمر منجر به تولید خشم در شخص مقلّد می‌شود. اما همین نظریه بسیار خوب نشان می‌دهد چرا یک خیزش مسری علیه لیبرال دموکراسی در جهان پسا کمونیستی آغاز شد.

واکنش شدید علیه یک امر تقلیدی

کراستف، با جلب توجه ما به ماهیت ذاتا تناقض آلودِ تقلید، به ما کمک می‌کند تا دموکراسی‌سازی پس از کمونیسم را از منظری کاملا جدید ببینیم. تئوری او نشان می‌دهد که مشکلاتی که امروز با آن روبرو هستیم، کمتر ناشی از بازگشت طبیعی به عادت‌های بدِ گذشته است، و در واقع از واکنش شدید علیه یک امر تقلیدی ریشه می‌گیرد که پس از فروپاشی دیوار برلین پدید آمد. در حالی که فوکویاما مطمئن بود که عصر تقلید بی‌پایان خسته‌کننده خواهد بود، پیش بینیِ ژیرار درست تر از آب در آمد: او از پتانسیل تقلید برای ایجاد نوعی شرم وجودی (اگزیستانسیل) سخن گفت که می‌تواند به آشوب‌های انفجاری دامن بزند.

  درست در زمانی که نخبگان لیبرال در اروپای مرکزی تقلید از مدل‌های غربی را به عنوان سریع‌ترین راه پیشرفت پذیرفته بودند، پوپولیست‌های دوآتشه مانند یاروسلاو کاچینسکی و ویکتور اوربان، رییس جمهور فعلی مجارستان، تقلید از مدل غربی را منشاء زوال خواندند.

"اما همین نظریه بسیار خوب نشان می‌دهد چرا یک خیزش مسری علیه لیبرال دموکراسی در جهان پسا کمونیستی آغاز شد"این مخالفان لیبرالیسم غربی، که عمدتا منشاء روستایی داشتند، با برجسته کردن نمادهای هویت ملی که در فرآیند “هماهنگی” با استانداردها و مقررات پسا ملیِ اتحادیه اروپا نادیده گرفته شده یا بی ارزش شده بود، حمایت مردمیِ قابل توجهی به ویژه در خارج از مراکز کلان شهرها به دست آوردند. روند کاهش جمعیت-ناشی از مهاجرت- در اروپای مرکزی و شرقی که پس از فروپاشی دیوار برلین به وقوع پیوست، به لیبرال ستیزهای پوپولیست کمک کرد تا با محکوم کردن جهان شمولیِ حقوق بشر و لیبرالیسمِ مرزهای بازِ اتحادیه‌ی اروپا به عنوان عواملی که موجب می‌شود سنّت‌ها و میراث ملیِ کشورهایشان به ورطه‌ی فراموشی سپرده شود، انظار عمومی را مخدوش و به سوی خود جلب کنند.

احساس نارضایتیِ روسیه در مواجهه با غرب به راهی دیگر زد. برای کرملین، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نشان دهنده‌ی از دست رفتنِ موقعیت ابرقدرت مسکو و در نتیجه پایانِ برابریِ جهانی با دشمن ازلی اش امریکا بود. روسیه تقریبا یک شبه، از یک رقیب همتای قدرتمند تبدیل شد به یک سبدِ التماسگرِ حمایت، و مجبور شد وانمود کند از توصیه‌های ارائه شده از سوی مشاوران امریکاییِ «خوش نیت» قدردانی می‌کند. برای روسیه، تقلید هرگز مترادف با انتگراسیون نبود.

برخلاف اروپای مرکزی و شرقی، این کشور داوطلب جدّی برای پیوستن به ناتو یا اتحادیه اروپا نبود. سرزمینی بود بسیار پهناور، و سلاح‌های هسته‌ای بیشماری در اختیار داشت، و از همه تعیین کننده تر، صاحب یک «عظمت تاریخی» بود که اجازه نمی‌داد به شریک کوچک‌تری در اتّحادیه‌ی دولِ غرب تبدیل شود.

شبیه‌سازی در روسیه

اولین واکنش کرملین به برتریِ جهانی لیبرالیسم، نوعی شبیه‌سازی بود که با جلو انداختنِ طعمه‌های نسبتا ضعیف برای جلوگیری از حمله‌ی شکارچیان خطرناک اتخاذ شد. نخبگان سیاسی روسیه، پس از فروپاشی شوروی، به هیچ وجه یکنواخت نبودند. در یک نکته، اما، مشترک بودند: اکثرشان جعل دموکراسی را امری کاملا بدیهی می‌دانستند، زیرا خودشان حداقل دو دهه قبل از ۱۹۹۱ کمونیسم ید طولایی در جعل ‌کردن کمونیسم داشتند.

اصلاح‌طلبان لیبرال روسیه، مانند یگور گیدار، واقعا دموکراسی را تحسین می‌کردند، اما متقاعد شده بودند که در مناطق وسیع کشور، و با توجه به سنّتِ اقتدارگرایانه‌ای که قرن‌ها جامعه را شکل داده بود، ایجاد یک اقتصاد بازار تحت حکومتی که واقعا پاسخگوی اراده مردم باشد غیرممکن است. ایجاد «دموکراسی تقلیدی» در دهه ۱۹۹۰ روسیه، شامل هیچ یک از کارهای جدّی و طاقت فرسا برای توسعه‌ی سیاسیِ واقعی نبود.

"واکنش شدید علیه یک امر تقلیدی کراستف، با جلب توجه ما به ماهیت ذاتا تناقض آلودِ تقلید، به ما کمک می‌کند تا دموکراسی‌سازی پس از کمونیسم را از منظری کاملا جدید ببینیم"هدف اساسی برپاییِ عظمت روسیه‌ی قدیم با یک شباهت سطحی به دموکراسی بود. این بالماسکه تا آن حد مؤثر بود که بتواند در طول یک دوره‌ی گذارِ دشوار، فشار غرب را برای مشارکت در اصلاحات سیاسی کاهش دهد، که اگرچه دولتِ پاسخگو ایجاد نمی‌کرد، اما می‌توانست روند آسیب زا و بناگزیر فاسدِ خصوصی سازیِ اقتصادی را در معرض خطر قرار دهد.

در سال‌های ۲۰۱۱–۲۰۱۲، عمر این شعار دموکراتیک به سر آمد. و رهبران روسیه سپس به سیاست تقلیدِ خشونت آمیزِ ناشی از نارضایتی روی آوردند، سبکی از تقلید که به طرز وقیحانه‌ای خصمانه و عمدا تحریک آمیز بود. خودی‌های کرملین تصمیم گرفتند از آنچه نفرت‌انگیزترین الگوهای رفتاری هژمون آمریکا می‌دانستند، تقلید کنند تا بدین ترتیب آینه‌ای رو به غرب کارگذاری کنند و به این مبلغانِ بالقوه نشان دهند که وقتی تظاهرهای خودپسندانه شان از بین می‌رود، واقعا چه شکلی هستند. کارگذاری آینه راهی برای مقلّدانِ پیشین است برای انتقام گرفتن از الگوهای بالقوه‌ی خود که با افشای عیوبِ دل به همزن و ریاکاری‌های الگو برایش ایجاد مزاحمت کنند.

چیزی که خشم غرب از افتادنِ نقابش را قابل توجه می‌کند این است که کرملین اغلب آن را به عنوان یک هدف به خودی خود دنبال می‌کند، بی آنکه در فکر بهره وریِ مستقیمِ سیاسی از آن باشد.

مداخله‌ی روسیه در انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۱۶ امریکا، بارزترین «آینه سازی» کرملین و رییس جودُو بازش بود: پاتکی تلافی جویانه به سیاست مزورانه‌ی غرب در قبال روسیه. هدف دستکاری انتخابات برای روی کار آوردن کسی که دوستدار روسیه باشد، نبود: پوتین در صدد بود به امریکاییان نشان دهد دخالت در امور سیاسی یک کشور چگونه چیزی است. و در کنارش نشان داد سیستم امنیتی امریکا برخلاف تبلیغات گسترده، آنقدرها هم قرص و محکم نیست. 

تقلید روسیه از آمریکا، اما در وجوه خاصی

کرملین، با اتخاذ سیاست‌های داخلی بسیاری از سال‌های ۱۹۹۰ تاکنون دیگر نشان داده است که تمایلی به رژیمی دموکراتیک ندارد. تقلید از امریکا ادامه دارد اما در همان حوزه‌ی مخفیِ دخالت در سیاست‌های دیگر کشورها. منتها این کار را به صورتی تحقیر آمیز پیش می‌برد؛ هدفش خوار کردن امریکایی هاست.

"برای کرملین، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نشان دهنده‌ی از دست رفتنِ موقعیت ابرقدرت مسکو و در نتیجه پایانِ برابریِ جهانی با دشمن ازلی اش امریکا بود"اما در آینه‌ای که پوتین به سوی امریکا گرفته است، واقعیت شگفت انگیز دیگری هم فاش می‌شود: چطور است که امریکاییانِ بسیاری از رئیس جمهوری حمایت کردند (و هنوز هم می‌کنند) که دمکراسیِ لیبرالی را پاشنه‌ی آشیل‌اش می‌داند؟ چطور است که حامیانِ ترامپ پذیرفته‌اند امریکا دیگر نباید الگویی برای مردم سایر کشورها باشد و باید خود را بر اساس الگوی روسیه‌ی پوتین یا مجارستانِ اوربان بازسازی و بازتعریف کند؟ یعنی انگار نظریه‌ی تقلید ژیرار برای روس‌ها و امریکایی‌ها در جهتی معکوس و دوطرفه کار می‌کند: روس‌ها با تقلیدخاص خود، از تقرّبِ به غرب سرباز می‌زنند، چون آن را به ضرر مقلّد و به نفع مرجع تقلید می‌بینند، اما امریکایی‌های طرفدار ترامپ تقلید از پوتین را به نفع مقلّد می‌بینند. و با این حال جالب است که از مقلّدان خود در سراسر جهان به خشم می‌آیند: یعنی یکی از مهاجران و یکی از چین.

ظهور و پیشروی چین نشان می‌دهد که شکست ایده‌ی کمونیستی در سال ۱۹۸۹ یک پیروزی یک طرفه برای لیبرال‌ها نبوده است. نظم تک قطبی تغییر یافت و تبدیل شد به جهانی که آن قدرها هم به لیبرالیسم روی خوش نشان نمی‌داد. حتا برخی مفسران مانند فیلسوف مجار، گ.م. تامس، آن قدر پیش رفتند که بتوانند ادعا کنند سال ۱۹۸۹ تاریخ شکست پروژه‌ی روشنگری چه در شکل لیبرالش، چه در شکل سوسیالیستی اش بوده است.

نیازی نیست ما تا این اندازه بدبین باشیم، هرچند که در اروپا و امریکا کماکان امکان ظهور رهبرانی وجود دارد که بخواهند مصرانه پروژه‌ی افول غرب را هدایت کنند. اما امید باید داشت که مسیرهای جدیدی برای بهبود پروژه‌ی لیبرالی هم بر پایه‌های آشنا و هم بر پایه‌های جدید و التقاطی (با سوسیالیسمی بازبینی شده) تعریف و دنبال شود. اما باید اعتراف کرد که امروز احتمال چنین نواندیشی و نوسازی ای به خصوص با شروع حمله‌ی تجاوزکارانه‌ی پوتین به اوکراین زیاد نیست.

با این همه، نباید از یاد برد که رژیم‌ها و جنبش‌های غرب ستیز، و ضد لیبرالی چون فاقد هرگونه دیدگاه ایدئولوژیکِ جذّاب و مشکل گشا برای مردمان خود هستند، از نظر تاریخی نمی‌توانند ریشه بدوانند. معروف است که تاریخ با استیلای امرِناشناخته ورق می‌خورد. اما آینده هرچه باشد، ما وظیفه داریم راه یا راه‌هایی را که از آن عبور کرده و امروز تا این نقطه رسیده‌ایم، شناسایی کنیم. 

 اروپای مرکزی و شرقی

فروپاشی دیوار برلین در ۱۹۸۹ دو مسیر متفاوت و در بسیاری جهات مخالف در اروپای مرکزی-شرقی و روسیه رقم زد.

"روسیه تقریبا یک شبه، از یک رقیب همتای قدرتمند تبدیل شد به یک سبدِ التماسگرِ حمایت، و مجبور شد وانمود کند از توصیه‌های ارائه شده از سوی مشاوران امریکاییِ «خوش نیت» قدردانی می‌کند"مردم اروپای مرکزی و شرقی به یکباره خود را رها از سایه‌ی دیکتاتوری چند دهه‌ی قبل از خود یافتند. کمتر کسی به این نکته توجه می‌کند که در رژیم کمونیستی شوروی تغییر دادن مکانِ خانه از محالات زندگی بود. و گردش روزگار را ببین که اروپای غربی حالا مرزهایش را به سوی این مردم تازه «آزاد» شده باز کرده بود، اما از سوی دیگر، دستگاه بوروکراتیک و سلسله مراتبیِ دولت در اروپای مرکزی و شرقی دست نخورده باقی مانده بود. دولت‌های این کشورها مژده می‌دادند که تاسیس نظام لیبرال را در دستور کار خود دارند، اما همه چیز آهسته پیش می‌رفت. طبقه‌ی متوسط و تحصیل کرده‌ی شهرنشین پیش خود حساب می‌کرد که اگر همه چیز طبق برنامه جلو برود، حداقل بیست سال طول می‌کشد که مجارستان یا لهستان تبدیل به آلمان غربی شود.

این بود که از فرصت مهاجرت استفاده کرد و در همان سال‌های پس از فروپاشی دیوار برلین موج گسترده‌ی کوچ به غرب چنان قوّت گرفت که دستگاه بوروکراسی و اداری آن کشورها دیگر کسی را برای پیشبرد امور تخصّصی در دسترس نیافت. چنین بود که این بار دولت روستاییان را تشویق و بعد مجبور به مهاجرت به شهرها کرد. ادارات دولتی، کارخانه ها، مدارس با حضور این جمعیت تازه به شهر آمده دوباره جان گرفت. این مهمترین علت این است که چرا پروژه‌ی لیبرالیزاسیون بعد از دوران جنگ سرد هیچوقت در اروپای مرکزی و شرقی پا نگرفت، و از آنجا که دستگاه اداری دولت و کسانی که در راس امور بودند، تغییر نکرده بودند، و آن فشار لازم از سوی جامعه‌ی مدرن شهرنشین برای تغییر غایب بود، پس از دهه‌ها هنوز این کشورها از مرحله‌ی داوطلبی برای ورود به اتحادیه‌ی اروپا قدمی آن سو تر برنداشته‌اند. فساد گسترده در دستگاه دولتی مجارستان و لهستان و دمکراسی ستیزیِ نهادهای دیگر حکومتی در این کشورها در سال‌های اخیر چنان بالا گرفته که روزی نیست که از سوی اتحادیه‌ی اروپا اخطاری و حتا تهدید لغو داوطلبی و یا تهدید قطع شدن بودجه دریافت نکنند، و باز می‌بینیم که اراده‌ای برای تغییرهای ساختاری از خود نشان نمی‌دهند.

پلاکاردی با عکس ولادیمیر پوتین در مسکو در برابر ساختمان دوما: «ما در دفاع از حاکمیت روسیه با او هستیم! شما چه طور؟» ــ عکس:‌ Natalia KOLESNIKOVA / AFP

روسیه‌ی پوتین

در روسیه‌ی جدید اما کارها به صورتی متفاوت پیش رفت.

اولِ ژانویه ۱۹۹۲ نقطه‌ی عطفی در تاریخ روسیه بود.

"برخلاف اروپای مرکزی و شرقی، این کشور داوطلب جدّی برای پیوستن به ناتو یا اتحادیه اروپا نبود"مردم جهان صبح از خواب بیدار شدند و دیدند که اتحاد جماهیر شوروی، یعنی یکی از دو ابر قدرت جهانی، بدون جنگ و خونریزی دود شده و به هوا رفته است. کشوری که دهه‌ها در برابر انواع مختلف توطئه‌های امریکا تاب آورده بود، چگونه ممکن بود در لحظه‌ای که مردم خودش حتا انتظارش را نداشتند، بدون هشداری چنین از هم فرو بپاشد؟

استفان کوتکین، مورخ آن روز می‌پرسد: «چرا نخبگان عرصه‌ی سیاست شوروی که تا دندان مسلح به نیروهای داخلی و پیشرفته‌ترین سلاح‌ها بودند، نتوانستند از سوسیالیسم و اتحاد شوروی با تمام قدرت دفاع کنند؟»

اما مهم تر از پاسخ این پرسش، توهّمی است که غرب بعد از فروپاشی کمونیسم روسی گرفتارش شد: امریکا و اروپا گمان کردند که با فروپاشی شوروی، دوران ستیز ایدئولوژی‌ها به پایان رسیده است و لیبرال دمکراسی غرب گوی رقابت را برای همیشه از آن خود کرده است. حتا ناظران سیاسی پیش بینی کردند که مسکو نیز از این به بعد در مسیر لیبرال دمکراسی قرار می‌گیرد. درست مثل آلمان پس از جنگ دوم. اما چنین نشد.

این اولین اشتباه محاسباتی غرب در این خصوص بود، چرا که مسکو پس از پایان جنگ سرد، نه شبیه آلمان پس از جنگ دوم، که درست مانند آلمان پس از جنگ اول جهانی عمل کرد: روسیه‌ی پوتین به یک قدرت انتقامجو و خشمگین تبدیل شد که بزرگ‌ترین هدفش چیزی نبود جز تخریب نظم اروپایی.

از همان ۱۹۹۰ معلوم شد که دولتمردان روسیه نیت برگزاری یک انتخابات آزاد را در سر ندارند. در ۱۹۹۳ یلتسین شورای عالی قضایی را از بین برد، در انتخابات ۱۹۹۶ تقلب گسترده کرد، و سرانجام ثروت ملی کشور را در اختیار الیگارشی قرار داد. یک دهه این طور سپری شد تا رسیدیم به آغاز هزاره‌ی جدید و گذار قدرت به دست پوتین.

پوتین به خصوص در دهه‌ی دوم اقتدارش کوشش کرد مردم روسیه را متقاعد کند که جز همین دولتمردان در راس اقتدار هیچ آلترناتیو دیگری برای قدرت وجود ندارد. و با آغاز دهه‌ی دوم قرن حاضر، با روی آوردن به تقلید خشونت آمیز از سیاست خارجی امریکا، توانست ضعف امریکا را در برابر تهاجم کرملین آشکار کند.

اما پوتین چند سال پیش تر آمادگی خود را برای برگشت روسیه به جای از دست داده اش در صحنه‌ی سیاست جهانی اعلام کرده بود. سخنرانی پر آب و تاب او در کنفرانس امنیتی و سالانه‌ی مونیخ در ۱۰ فوریه‌ی سال ۲۰۰۷ همه‌ی حضّار را در حیرت و شگفتی فرو برد.

"سرزمینی بود بسیار پهناور، و سلاح‌های هسته‌ای بیشماری در اختیار داشت، و از همه تعیین کننده تر، صاحب یک «عظمت تاریخی» بود که اجازه نمی‌داد به شریک کوچک‌تری در اتّحادیه‌ی دولِ غرب تبدیل شود"سخنان پوتین به معنای پایان احترام کرملینِ پساکمونیستی نسبت به قدرت‌های غربی بود. در میان حضّار، انگلا مرکل و رییس سیا، رابرت گیتس، با ناامیدی سخنان پوتین را که در حکم اعلام جنگ به ایشان بود، گوش کردند. او گسترش ناتو را به عنوان یک عمل خیانت آمیز محکوم کرد. کلمه کلمه، با طمأنینه و بسیار شمرده گفت که ما هرگز اجازه‌ی پیشروی ناتو به شرق اروپا را نمی‌دهیم. ایالات متحده را به «بی ثبات سازی جهانی» و «تحقیر قوانین بین المللی» متهم کرد، و گفت که نیروی نظامی امریکا در روابط جهانی، دنیایی به مراتب ناامن تر پدید آورده است.

سرانجام بیان کرد که این گمان غرب که همه‌ی مردم روی زمین موظف‌اند برای تاسیس لیبرال دمکراسی در کشورهای خود کوشش کنند، تنها نشانه‌ی خودبزرگ بینی توهین آمیزِغرب است. او از لیبرال دمکراسی به مثابه‌ی پوششی برای توسعه طلبی و اهداف استعمارگرانه‌ی غرب نام برد. علنا گفت که آنچه شما انقلاب‌های دمکراتیک می‌نامید، همه کودتاهایی است که خود ترتیب داده‌اید. بعدتر در مصاحبه‌هایی که با او شد ضمن برگشت به همین موضوع چندین بار امریکا و اروپا را یک جا «امپراتوری‌های دروغ» لقب گذاری کرد.

آنچه شنوندگانِ کنفرانس مونیخ را شگفت زده کرد، لحن تند پوتین نبود؛ آنان در کمال شگفتی رییس دولتی جلوی چشم خود می‌دیدند که ردای پیامبری بر تن کرده است. او به طور ضمنی در واقع داشت می‌گفت که شما اگرچه اکنون سرمست قدرت هستید، اما بترسید از خطراتی که در انتظار شماست.

او آشکارا گفت که هرگز درصدد نیست به راه آلمان غربی در سال ۱۹۴۵ برود.

"شبیه‌سازی در روسیه اولین واکنش کرملین به برتریِ جهانی لیبرالیسم، نوعی شبیه‌سازی بود که با جلو انداختنِ طعمه‌های نسبتا ضعیف برای جلوگیری از حمله‌ی شکارچیان خطرناک اتخاذ شد"ازیاد نبریم پوتین در سال ۱۹۸۹ وقتی رییس بخش ک. گ. ب. در آلمان شرقی بود، فروریزی دیوار برلین را نه یک رهایی ملی، که «روز تحقیر ملّیِ روسیه» خوانده بود. این پوتین ۲۰۰۷ همان پوتین ۱۹۸۹ بود، با این تفاوت که حالا از موضع قدرت سخن می‌گفت، و خود را برای یک انتقام بزرگ آماده می‌کرد.

او به صراحت گفت که مصمّم است نظم لیبرال پس از جنگ سرد را نابود کند. غرب تازه به تدریج داشت متوجه می‌شد که روسیه‌ی پساکمونیستی را اشتباه فهمیده است.

در شرایطی که اروپای شرقی پایان کمونیسم و ورود به جهان لیبرال را داشت جشن می‌گرفت، روس‌ها با عقب نشینی از مواضع نظامی خود در آلمان شرقی و بقیه‌ی اقمار خود، به کنج اندوه فرو رفتند. اصطلاح تازه رایج شده‌ی «فدراسیون روسیه» و استقلال آن از اتحاد جماهیر شوروی شبیه یک شوخی تلخ برای آنان بود. با فروپاشی دیوار برلین، یکمرتبه شاخص‌های اجتماعی-اقتصادی روسیه در مقایسه با سال‌های پایانی دوران جنگ سرد رو به افول گذاشت: میانگین امید به زندگی از ۷۰ سال در ۱۹۸۹ فقط در عرض شش سال رسید به ۶۴ سال. علل عینی این افت، رواج خودکشی، مصرف بی رویه‌ی الکل و داروهای مخدر بود، چنانکه بیماری‌های قلب و عروق و کبد در روسیه تبدیل به یک اپیدمی شد.

"ایجاد «دموکراسی تقلیدی» در دهه ۱۹۹۰ روسیه، شامل هیچ یک از کارهای جدّی و طاقت فرسا برای توسعه‌ی سیاسیِ واقعی نبود"با فروپاشی اتحاد شوروی ناگهان ۲۵ میلیون روس خود را بیرون وطن یافتند: مردمی سرگردان که برای گذران زندگی مجبور بودند تن به هر کاری بدهند. زیرا مشاغل حرفه‌ای و شبکه‌های شخصی در کشورشان ویران شد و خانواده‌ها نیز از نظر مالی و اخلاقی از هم پاشید. 

برای غرب پایان کمونیسم و پایان اتحاد شوروی از حیث نظری و پراتیک یکسان بود. اما نه برای مردم روسیه. آنان از پایان یافتن کمونیسم البته خشنود بودند، اما به سر آمدن شأن و منزلت کشورشان به مثابه‌ی دومین ابر قدرت جهان پذیرش آسانی نبود. پوتین در همین اوان صدای بلندِ بغض فروخورده‌ی روس‌ها شد.

او گفت که: «پایان اتحاد جماهیر شوروی بزرگ‌ترین فاجعه‌ی ژئوپولیتیک قرن بیستم بوده است.»

این پرسش که چرا این فروپاشی، مردم روسیه را در کل چنین متأثر کرد تنها با این واقعیت به مسیر پاسخ دادن می‌افتد که از یاد نبریم هویت روسی بر اساس کنش قهرمانانه شکل می‌گیرد. ذهن روس نه معطوف به آینده که متوجه فداکاری‌ها و وطن پرستی‌های قهرمانانه‌ی گذشته اش است. سال‌های مقاومت حماسه آمیز جنگ دوم در برابر ارتش هیتلر در مرکز این هویت جای دارد. و بعد ناگهان با یک عمل کودتایی در ۱۹۹۱ به ناگاه تمام این گذشته بدون نشان دادن کوچک‌ترین مقاومتی از بین می‌رود. 

یلتسین در دوران زمامداری اش کوشش در لاپوشانیِ واقعیتِ این شکست کرد، اما پوتین آن را روی میز گذاشت و با مردم از آن سخن گفت. بازنده همچنان به تقلید از برنده ادامه داد، اما نه در طرز مدیریت داخلی جامعه.

"و رهبران روسیه سپس به سیاست تقلیدِ خشونت آمیزِ ناشی از نارضایتی روی آوردند، سبکی از تقلید که به طرز وقیحانه‌ای خصمانه و عمدا تحریک آمیز بود"پوتین روش استراتژیک سیاست جهانی امریکا را درست برای رو در رو قرار گرفتن با امریکا اتخاذ کرد. زیرا جنگ رایج‌ترین کنش تقلیدی انسان در طول تاریخ بوده است. همان طور که گفته شد، پوتین با آینه گذاری در برابر امریکا، سیاست مزوّرانه و غیراخلاقی امریکا را به او نشان داد. این فقط دستکاری سایبری در نتیجه‌ی انتخابات امریکا نبود. کرملین دقیقا از همان گفتمان امریکا در حمله به عراق و بلگراد استفاده کرد تا حمله به گرجستان و کریمه را توجیه کند: نجات دادن زندگی آن بخش از اقلیت روس که حقوقشان درحال پایمال شدن بود.

اما چرا تقلید از سیستم انتخاباتی غرب همچنان برای پوتین مهم بود؟ چه نیازی به برگزاری انتخابات بود وقتی او اجازه‌ی نفس کشیدن به رقیبی نمی‌داد، و از همه مهم تر وقتی به طور آشکار با مردم خودش از ناکارآمدیِ لیبرال دمکراسی سخن می‌گفت؟ البته می‌دانیم که او هرگز انتخابات آزادی برگزار نکرد و همیشه آن را مهندسی کرد.

این را هم باید گفت که قضاوت غرب برایش کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. پیش از هرچیز، انتخابات دوره‌ای موجبات تمرین بیشتر پوتین در اقتدارش را فراهم می‌کرد؛ باعث می‌شد که در هر دوره بازسازیِ محکم تری در ساز و کار مدیریتش کند، و به مردمش نشان دهد که اقتدارش جایگزینی ندارد. و وقتی مردم به جایگزینی ناپذیریِ پوتین ایمان می‌آوردند، به شدّت بیشتری به وضعیت موجود می‌چسبیدند. ناامیدی عمومی به سیستم را نمی‌توان با ایجاد رعب و وحشت از بین برد. انتخابات تقلبی زمینه‌ای فراهم می‌کند تا در آن بلوک‌های مخالف به طور دوره‌ای شناسایی و «پاکسازی» شوند و رقبای مهم پیش از آنکه حرکتشان شتاب بگیرد، متلاشی شوند. 

در ضمن، درهر انتخابات تازه می‌توان به ظاهر، آرایش نیروها را تغییر داد و به رأی دهندگان نشان داد که همه چیز آنقدرها هم غیرقابل بازبینی نیست.

"کارگذاری آینه راهی برای مقلّدانِ پیشین است برای انتقام گرفتن از الگوهای بالقوه‌ی خود که با افشای عیوبِ دل به همزن و ریاکاری‌های الگو برایش ایجاد مزاحمت کنند"و از همه مهم تر، هر انتخابات با شرکت درصد کثیری از مردم تبدیل به یک روز میثاق ملی و اتحاد دوباره‌ی مردم و حاکمیت می‌شد.

باوجود این، روسیه برای برگرداندن آب رفته به جوی، نیاز به عملکردی بسیار گسترده تر حس می‌کرد، الحاق کریمه در سال ۲۰۱۴ در همین راستا انجام پذیرفت. حال روسیه با این کار، نقض پنهانیِ قوانین بین المللی را جایگزین نقض پنهانیِ انتخابات دمکراتیک می‌کرد.

الحاق کریمه یک اجرای نمایشی تک نفره بود و مردم روسیه پایین صحنه برای او هوار می‌کشیدند. بازگرداندن قدرت و حاکمیت روسیه، به معنای استقلال عملی آن از نفوذ غرب، امروز همچنان موضوع اساسی گفتمان عمومی پوتین باقی مانده است. او در سال ۲۰۱۸ رو به غرب تکرار کرد: «تلاش‌هایتان برای مهار روسیه شکست خورده است، دیگر دست بردارید…هیچکس به حرف ما گوش نداد. پس اکنون ما را ببینید.»

چنین حسّاسیتِ ناشی از عقده‌ی حقارت و لحن دیکتاتورمآبانه نشان می‌دهد که ماجراجویی‌های ژئوپلیتیک روسیه پس از ۲۰۱۲ عمدتا ناشی از نگرانیِ عمیق رهبریِ کرملین از ضعف این کشور در برابر غرب بوده است.

روسیه از استعداد به کارگیری قدرت نرم بی بهره است، اقتصاد آن غیررقابتی است، استانداردهای زندگی با یارانه‌ی دلارهای نفتی راکد و در حال افول است، و جمعیت آن در حال پیر شدن و کاهش است. اما این هم هست که مردان و زنان عادی به سیاستمدارانی که پیوند اجتماعی شان سست و فاقد کاریزما هستند، عمیقا بی اعتمادند.

قدرت نمایی پوتین مردم روسیه را سر شوق می‌آورد. پوتین با پشت سر گذاشتنِ نسبیِ عقده‌ی حقارتش دیگر نیاز چندانی نمی‌دید که همچنان در ظاهر از نظام پارلمانی و انتخاباتی تقلید کند. وقتش رسیده بود که نشان دهد یک رژیم کاملا مستقل است. 

این بود که پس از انتخابات فرمایشی ۲۰۱۲ توافقی ضمنی بین کرملین و مردم روسیه برقرار شد: از این به بعد روس‌ها در سیاست دخالتی نداشته باشند، در عوض پوتین برای همه یک زندگی متوسّط و در ضمن با حفظ امنیت اجتماعی فراهم کند.

الحاق کریمه در ۲۰۱۴ نیز اعتماد به نفس ملی را همان طور که پوتین پیش بینی کرده بود بسیار تقویت کرد. از آن روز، در طول این هشت سال، تا فوریه‌ی ۲۰۲۲ با افول هیجانات اجتماعی، کرملین متوجه شد جامعه‌ی روس نیاز به یک دوپینگ تازه دارد.

"هدف دستکاری انتخابات برای روی کار آوردن کسی که دوستدار روسیه باشد، نبود: پوتین در صدد بود به امریکاییان نشان دهد دخالت در امور سیاسی یک کشور چگونه چیزی است"پوتین مصمّم شد پروژه‌ی نیمه کاره و قدیمیِ الحاق کامل شرق اوکراین را که دیری بود در ادامه‌ی سیاست تضعیف غرب در سر داشت، به اجرا بگذارد. 

در تمام این محاسبات، دینامیک‌های جامعه‌ی روس پارامتر مهمی است، که کمتر به آن توجه شده است. روس‌ها برخلاف رهبرشان ملّتی محافظه کار نیستند. درصد کمی از آنان به کلیسای ارتدکس سرسپردگی دارد، و نرخ طلاق در روسیه بسیار بالاست: تقریبا ۵۲ درصد ازدواج‌ها به طلاق منجر می‌شود، و درضمن، نرخ رشد جمعیت همچنان منفی است. درست است که در همان روزهای نخست جنگ تقریبا ۷۰ درصدشان از حمله به اوکراین حمایت می‌کردند، اما با بالاتر رفتن هر روزه‌ی تلفاتشان، و آشکار شدن چهره‌ی واقعی جنگی که به این زودی سر خاتمه یافتن ندارد، معلوم نیست تا کِی خانواده‌های روس حاضر باشند فرزندان خود را در راه اسطوره‌ی واهی ای که پوتین سردمدارش است، راهی جبهه‌های جنگ کنند؛ حتا اگر فشار اقتصادیِ حاصل از تحریم‌های غرب را هم به حساب نیاوریم. 

ایوان کراستف در ۱۱ مارس ۲۰۲۲ مقاله اش در فاینانشیل تایمز را با این جمله‌ی امیدبخش به پایان می‌رساند: 

سه دهه‌ی پیش بسیاری در غرب ساده لوحانه بر این باور بودند که آینده‌ی دموکراتیک تنها راه ممکن برای روسیه پس از شوروی است. اکنون ما اشتباه مشابهی را مرتکب می‌شویم اگر فرض کنیم روسیه‌ی پس از پوتین نمی‌تواند چیزی جز یک روسیه با یک حاکم اقتدارگرای دیگر باشد.

منابع

۱.

Ivan Krastev, The Light That Failed: Why the West Is Losing the Fight for Democracy,Pegasus Books, Year: ۲۰۲۰
۲.Ivan Krastev, Mark Leonard & Andrew Wilson (eds.), What Does Russia Think?, Published by the European Council on Foreign Relations, (ECFR), 5th Floor Cambridge House, ۱۰۰ Cambridge Grove, London W6 0LE. ۲۰۰۹
۳. Ivan Krastev, After Europe, Publisher: University of Pennsylvania Press, Inc., Year: ۲۰۲۰

منابع خبر

اخبار مرتبط

رادیو زمانه - ۶ تیر ۱۴۰۰
رادیو زمانه - ۲۱ اسفند ۱۴۰۰
رادیو زمانه - ۱۲ خرداد ۱۳۹۹
رادیو زمانه - ۱۴ بهمن ۱۳۹۸
آفتاب - ۲ شهریور ۱۳۹۹