قسمت چهارصد و بیست و چهار گودال

پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱

   سریال گودال قسمت چهارصد و بیست و چهار 424Çukur Serial Part ۴۲۴

گودال قسمت ۱۱۴

همه با نگرانی منتظر عمل آکین هستند. از طرفی هم عایشه نوزاد زنی که بچه اش را در سطل زباله انداخته بود را به او نمی دهد و می گوید:« تو لایق این که مادرش باشی نیستی! » و به التماس های زن توجه نمی کند اما وقتی با بدن نیمه جان پسرش روی تخت در راهروهای بیمارستان روبرو می شود با گریه بچه را به زن پس می دهد و به سمت آکین می رود. او که مسبب تمام این ها را یاماچ می داند به سمتش حمله می کند و یقه اش را می چسبد و می گوید: «تو از جون من چی میخوای؟ میخوای جونم رو هم بگیری؟ » جومالی و بقیه او را عقب می کشند و سعی می کنند آرامش کنند. یاماچ هم یاد علیچو می افتد و یاسمین را هم برمیدارد تا به کمک علیچو بروند.

از طرفی در محله، یکی از کسانی که در آرایشگاهی روی صندلی منتظر نشسته بود، بدون این که بداند بمبی زیر صندلی کار گذاشته شده از جایش بلند می شود و مغازه منفجر می شود.

"   سریال گودال قسمت چهارصد و بیست و چهار 424Çukur Serial Part ۴۲۴ گودال قسمت ۱۱۴همه با نگرانی منتظر عمل آکین هستند"بعد از این که بمب علیچو هم خنثی شد چائتای به یاماچ زنگ می زند و می گوید: «این سلیم کوچوالی بنده خدا هم نسلش منقرض شد آره؟ » یاماچ حرص می خورد و می گوید :«تو بیخیال آکین! از این ساعت به بعد به خودت فکر کن. چون دارم میام! »

وارتلو مقابل عمو جومالی نشسته و می گوید:« من نمیدونم چطوری میتونم حقت رو ادا کنم عمو جون. اگه تو نبودی من خیلی وقت پیش میمردم. » عمو جومالی شروع به تعریف داستانی برای او می کند که وارتلو را به فکر فرو می برد.

آکین حالش بهتر می شود.

جومالی وقتی به ملاقات او می رود، آکین حال یاسمین را می پرسد که جومالی به رویش لبخند می زند. از طرفی هم یاسمین همراه یاماچ بمب صندلی عمو را هم خنثی می کند اما کمی که می گذرد حالش بد می شود و مجبور می شوند او را به بیمارستان برسانند. علیچو سر می رسد و به جای یاسمین سعی می کند بمب را خنثی بکند.

حتی موقع ملاقات، افسون هم اجازه می گیرد تا به ملاقات آکین برود که باعث تعجب بقیه می شود. او به آکین می گوید: «بعد از این همه اتفاق هردومون اینجا هستیم...

"او که مسبب تمام این ها را یاماچ می داند به سمتش حمله می کند و یقه اش را می چسبد و می گوید: «تو از جون من چی میخوای؟ میخوای جونم رو هم بگیری؟ » جومالی و بقیه او را عقب می کشند و سعی می کنند آرامش کنند"اگه میتونستم ببینم موقعیت ها به این وضعیت میرسه اصلا اینکارو نمیکردم. خیلی پشیمونم اما کسی درک نمیکنه. » اکین می گوید: «در اصل یکی هست که درک کنه اما اونم اینجا نیست. وارتلو رو میگم. » افسون در آخر می گوید:« من اومدم تا به تو کمک کنم! » و در را قفل می کند و بعد کنار آکین می نشیند و می گوید: «تو به یاماچ گفته بودی چرا مادربزرگم رو کشتم و مانع این شدی ازم متنفر بشه.

یا وقتی جومالی اومده بود منو بکشه باز تو به یاماچ خبر داده بودی. من بهت یه جون بدهکارم. » آکین لبخند زده و می گوید: «افسون تو الان چیکار میتونی بکنی؟ » افسون از او می خواهد چشمانش را ببندد و بعد دستانش را روی پیشانی آکین می گذارد.

ندیم به کولکان که از او می خواهد وارد عمل بشود می گوید: «شما که کارتون رو تموم کردین اون وقت نوبت ما میشه! »

وارتلو بعد از بردن جنگی به نفع اسکندر پیش او برمی گردد. اسکندر از او تشکر می کند و بعد با ناراحتی می پرسد: «سلیم کوچوالی چه نسبتی با تو داره؟ » وارتلو با غرور و لبخند می گوید:« داداشمه..

"از طرفی در محله، یکی از کسانی که در آرایشگاهی روی صندلی منتظر نشسته بود، بدون این که بداند بمبی زیر صندلی کار گذاشته شده از جایش بلند می شود و مغازه منفجر می شود"» اما وقتی سکوت اسکندر را می بیند، می فهمد چیزی شده. شبانه او به تنهایی به دشمن حمله می کند و آنها را به رگبار می بندد و فریاد می زند: «اون داداشم بود... از برادر من نتونستن محافظت کنن... رفته. » و زیر گریه می زند.

یاماچ به مغازه ی فرهاد می رود و از روی نقشه و گوشی سرن متوجه می شود که چائتای او را گرفته و مکان چائتای را هم پیدا می کند.



عمو در قهوه خانه و توی روزنامه چشمش به خبری در مورد پاویون و خواننده زن می افتد و چیزی یادش افتاده و از جایش بلند شده و می گوید: «نامه! » و بعد آنجا را ترک می کند و به سمت خانه ی علیچو می رود. سحر آنجا را مرتب کرده که باعث شده عمو نداند نامه را کجا گذاشته. او آشفته و سردرگم می شود و از سحر می خواهد به علیچو بگوید که زمان زیادی نمانده.

داملا که متوجه شده جومالی با عصبانیت به افسون خیره می شود، از او می پرسد که قضیه چیست. جومالی از او قول می گیرد که به کسی نگوید و بعد برایش همه چیز را تعریف می کند.

"چون دارم میام! » وارتلو مقابل عمو جومالی نشسته و می گوید:« من نمیدونم چطوری میتونم حقت رو ادا کنم عمو جون"جومالی وقتی می گوید: «دستای افسون آغشته به خون بابای منه! » سلطان از پشت در این حرف ها را می شنود و جا خورده و به اتاقش برگشته و گریه می کند.

علیچو وقتی می فهمد که عمو دنبال نامه می گردد، دنبال عمو می رود و می گوید که جای نامه را عوض کرده و او را به سمت خرابه ای می برد. اما هردو می بینند که مبل کهنه ای که علیچو نامه را در آن جاساز کرده بود، نیست. عمو با ناراحتی روی زمین می نشیند و علیچو سعی می کند آرامش کند و معذرت می خواهد و می گوید: «نگران نباش. نامه در مغز توئه.

» عمو با ناراحتی می گوید: «من فقط یادمه نامه رو به تو دادم نمیدونم توش چی نوشته بوده... »

شب یاماچ به افسون می گوید دوستش دارد و همان موقع متین به او زنگ می زند که در بیمارستان خبری هست و باید خودش را برساند. افسون هم لبخند زده و به آشپزخانه محله برمی گردد تا آنجا را تمیز بکند. کاراجا به او می گوید: «من همه چیزو میدونم! میدونم چه بلایی سر پدربزرگم آوردی. » افسون جا می خورد و کاراجا می گوید: «ترسیدی؟ نترس.

"جومالی وقتی به ملاقات او می رود، آکین حال یاسمین را می پرسد که جومالی به رویش لبخند می زند"من منصرف شدم. چون که تو خیلی خوش شانسی. اگه اون انفجار رخ نمیداد و آکین جلوی چشمم از مرگ برنگشته بود حتی یک دقیقه هم تردید نمیکردم. ولی تموم شد. به کسی چیزی نمیگم.

» افسون چشمانش پر از اشک می شود و به او خیره می ماند.

وقتی یاماچ و جومالی به بیمارستان می رسند، اسکندر و افرادش به سمت او اسلحه میگیرند. اسکندر با عصبانیت به یاسمین و آکین خیره شده و یاماچ به او می گوید: «خواهرت مهمون ماست. اول به حرف من گوش بده ببین چی میگم. » اسکندر با عصبانیت اسلحه ای را مقابل او روی میز می گذارد و می گوید: «این مسئله فقط یک راه حل داره! » یاماچ می گوید: «بعد از اون همه خوبی ای که بهت کردم؟! »

وقتی افسون و کاراجا به خانه برمی گردند، سلطان در را باز می کند و با نفرت به افسون خیره شده و سیلی محکمی به او می زند.

"از طرفی هم یاسمین همراه یاماچ بمب صندلی عمو را هم خنثی می کند اما کمی که می گذرد حالش بد می شود و مجبور می شوند او را به بیمارستان برسانند"بعد هم موهای او را تو دستانش می گیرد و به عصبانیت و کشان کشان او را از خانه بیرون می کند. افسون در ان سرما تنها مانده و سعی می کند با یاماچ تماس بگیرد که کولکان سر می رسد و افسون را با خود می برد!

آکین از هردوی انها می خواهد آرام باشند و بعد همه جرئتش را جمع کرده و رو به یاسمین می گوید: «با من ازدواج میکنی؟! » همه با تعجب به سمت او برمی گردند. آکین رو به اسکندر می گوید: اگه ما با هم ازدواج کنیم حقش برامون حلال میشه درسته؟ » اسکندر سکوت می کند و یاسمین کمی خجالت کشیده و می گوید: «باهات ازدواج میکنم. »

وقتی افسون مقابل چائتای می رود، چائتای به او می گوید: «ما با هم یه قول و قراری داشتیم تو نمیتونی بزنی زیرش! » افسون با نفرت می گوید: «من بمیرم بهتر از اینه که با تو باشم! » چائتای لبخند می زند و از کولکان می خواهد تا افسون را به جهنم ببرد! حتی کولکان هم از این حرف جا می خورد اما افسون را با خود می برد.

مرتضی به سمت خانه کوچوالی می رود و از سعادت می خواهد تا برایش یک لیوان آب بیاورد.

سعادت از او می خواهد داخل بشود تا در این سرما منتظر نماند. وقتی مرتضی داخل آشپزخانه می شود، عایشه او را می بیند و هل کرده و بشقابی از دستش سر می خورد و می افتد. مرتضی به او لبخند می زند و عایشه به یاد می آورد که به کاراجا گفته بود روزهایی که از گودال رفته بودند و چیزی برای خوردن نداشتند، او از طریق دیگری یخچال را پر میکرده! مرتضی به عایشه که با نگرانی نگاهش می کند می گوید: «تو آسمونا دنبالت میگشتم تو زمین پیدات کردم. الان میرم ولی قول میدم برمیگردم! »

شب یاماچ و جومالی به خانه ی چائتای حمله می کنند و همه افرادش را می کشند اما خبری از او نیست. انها کولکان را پیدا کرده و به سمتش نشانه می روند که کولکان اسلحه اش را روی زمین می اندازد و می گوید: «اگه قول بدی نکشیم منم میگم چائتای کجاست! » و محل دقیق او را می گوید.

"حتی موقع ملاقات، افسون هم اجازه می گیرد تا به ملاقات آکین برود که باعث تعجب بقیه می شود"یاماچ در آخر به سمت پای او شلیک می کند که کولکان با نفرت فریاد می زند: «انتقام اینو ازت میگیرم! » یاماچ و جومالی چائتای را پیدا کرده و گیر می اندازد و بعد هم رو هوا معلق آویزانش می کنند و زیرش هم بمبی قرار می دهند. کمی بعد آکین به کمک متین از راه می رسد تا موقع مرگ چائتای حضور داشته باشد. او به یاد سلیم کتاب داستان بچگی هایش را که پدرش برایش می خواند را مقابل چائتای می گذارد. چائتای با پوزخند به او خیره می شود. بعد هم یاماچ تسبیح سلیم را که به او داد بود را روی کتاب می گذارد و شمعی که زیر طناب چائتای است را روشن می کند تا آرام آرام طناب پاره شده و با پاره شدن آن، چائتای روی بمب بیفتد! چائتای به نظر خونسرد می رسد.

او لحظه ی آخر به یاماچ می گوید: «باشه شما بردین اما نمیخوای حرف آخرمو گوش بدی؟! » یاماچ به او خیره می شود و چائتای در حالی که پوزخندی روی لبانش دارد به زبان روسی چیزی می گوید. یاماچ از او رو برمی گرداند و به راهش ادامه می دهد.

قسمت بعدی - سریال گودال قسمت چهارصد و بیست و پنج ۴۲۵ قسمت قبلی - سریال گودال قسمت چهارصد و بیست و سه ۴۲۳ Next Episode - Çukur Serial Part ۴۲۵ Previous Episode - Çukur Serial Part ۴۲۳

منابع خبر

اخبار مرتبط

خبرگزاری دانشجو - ۲۹ شهریور ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱
باشگاه خبرنگاران - ۵ بهمن ۱۳۹۹
آفتاب - ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
پندار - ۳ آبان ۱۴۰۱